۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

آب زنيد راه را
هين كه نگار مي‌رسد
مژده دهيد باغ را
بوي بهار مي‌رسد

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

come back

نمي‌دانستم نبودنت اين‌قـــــــــــدر آشفته‌ام مي‌كند.
زودتر برگرد،
خواهش مي‌كنم هر چه زودتر برگرد...

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

نيت كردم، از براي "ما"

بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست
در آن زمين که نسيمی وزد ز طره‌ي دوست
چه جای دم زدن نافه‌های تاتاريست
بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق
که مست جام غروريم و نام هشياريست
خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست
که زير سلسله رفتن طريق عياريست
لطيفه‌ايست نهانی که عشق از او خيزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداريست
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست
بر آستان تو مشکل توان رسيد آری
عروج بر فلک سروری به دشواريست
سحر کرشمه چشمت به خواب می‌ديدم
زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست
دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاويد در کم آزاريست

۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

تو

يك شب سرد زمستاني،
انگشت‌هاي پايم را از سرماي شديدي كه از درزهاي پنجره داخل مي‌شد، جمع كرده بودم،
زير ميز.
تو هنوز به‌دنيايم نيامده بودي؛
من هم به دنياي تو.
انريكه داشت مي‌خواند:
remember... remember
اما من نمي‌دانستم چه‌چيزي يا چه كسي را بايد به‌ياد بياورم يا به‌خاطر داشته باشم؟
حالا مي‌دانم؛
تو.

۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

چقدر نمي‌خواهم...

چقدر نوشتنم نمي‌آيد.
چقدر مي‌خواهم ننويسم همه‌ي چيزهايي را كه در دلم مي‌گذرد. اين‌جا و اين‌ها محرم نيستند، در حرم يار نمانند.
فقط براي شما مي‌نويسم؛ شمايي كه محرم دل هستيد و در حرم يار، ماندگار.
مي‌نويسم برايتان، اينجا نه، روي برگ‌هايي سفيد با پوشش نارنجي.

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

در ادامه‌ي پست قبل...

هر‌چند دنيا را گه (goh) گرفته، اما هنوز هستند كساني كه گرفتار نشده‌اند...
كسي هست، كسي كه مي‌بينمش، كسي كه دوستش دارم.

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

دنيا را گه (goh) گرفته... مي‌دانستيد؟

پي‌نوشت ادبي: دنيا و اغلب آدم‌هاش به لجن كشيده شده‌اند.

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

نيستي ببيني!

وقتي داشتم از حال مي‌رفتم، نبودي...

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

نهاده اند یکی سنگ بر مزار نبوغم
به پاس آن همه لوح و سپاس های همیشه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

چند روایت درباره ی عشق

دختر سرخ شده، مثل زودپز. روسری اش ناخودآگاه به عقب رانده/کشیده می شود. یک دسته موی مشکی. چادرش سُر خورده. آدامس را یک جور ِ ناجور می جود. استرس؟ پسر را دیده. پسر اما او را ندیده. یعنی دیدنی نیست؟ مستاصل است دختر، چرا پسر نمی بیندش؟ هر هفته می آید و می رود و دریغ از یک نگاه ِ ...
آی عشق! آی عشق! چهره ی سرخت پیدا نیست.
---
یک روایت معتبر درباره ی عشق نوشته بودم که به دلیل مسائل کمی تا قسمتی غیر اخلاقی از آوردنش در اینجا معذورم؛ فقط آخرش اینطور تمام می شد:
شگفتا از این وصال جاودان،
این معجزه ی ابدی،
عشق.
(5/5/1386)
آی عشق! آی عشق! چهره ی آشنایت پیدا نیست.
---
دل ِ من امشب باد کرده است؛
نه به خاطر موجودی که نیمی از من که نه، تمام من است،
و نه به خاطر خرچنگی بدخیم.
شب بود
تاریک و خشک
بر بام خانه ی ما
وقتی که ماه بر قلبم تابید
با انگشتانش نور را دنبال کرد و
با لب هایش نور را بلعید و
به درون من فرو رفت.
اینک
ماه در دلم
او در آسمان.
(7/5/1386)
آی عشق! آی عشق! چهره ی آبیت پیدا نیست.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

امروز خوش طعم!

باد می وزد. کلاه دار است نارنجی من. سنگینی دلچسب کوله بر شانه هایم. ماشین سواری را دوست می دارم. کجایی؟ می رسم. رسیدم. نیستی! آمدی. سبز سبزم ریشه دارم. روشن می کنم. روشن تر می شوم. خنده و خنده و خنده. اشک در آنسوی چشمانم. راه می رویم. می رسیم. خداحافظی می کنیم. ماشین سواری دوباره آغاز می شود. گشت ارشاد. دیر می رسم. تعجب کرده اید؟! سلام. می نشینم. نارنگی و خیار. attach نشده، متاسفم. دلم پکی عمیق می خواهد، به عمق بهترین دوست امروزم. مکان مناسب نیست! نمی رویم؟ می رویم. برویم. رفتیم. تو چته؟ کاری به کارم نداشته باشید. آفتاب رفته، ای عینک من! پیاده روی. پراید. زیاد دادید. نه آقا، همینه. کباب ترکی و ذرت. اتوبوس رانی. پارک لاله و موز بستنی. پیاده روی. دلم دوتا دوتا نمی خواد! ماشین سواری مجدد. اتوبوس مکرر. دائم الخمر! منو نبینند؟! از فرعی بیا. میام. اومدم. رسیدم. خوش گذشت.

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

عنوان نداریم!

سلام ، سکوت ، سر به زیر ، کتاب ، بسته است! ، قائم مقام فراهانی ، تعجب ، همین؟ ، سینما ، فجر ، ذوق ِ من! ، احترام ، کار و کار و کار ، سفر ، بچه های بزرگ ، نگاه ، سکوت ، ...

۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

شبی در بند !

کوه...کوه...کوه...سنگ! دربند!
-
آلوچه...زغال اخته...لواشک...ترش و ترش و ترش!
-
خاکستر سیگار پر می کشد و روی شانه ام می نشیند و چادر سوراخ می شود و ...
-
شیشلیک...بختیاری...کوبیده...جوجه بی استخوان...دوغ و نوشابه و سالاد و ماست موسیر.
-
دست به سینه که نه، دست به شانه راه می روم.
-
دربست!

۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

پیرهن صورتی دل منو بردی!

چه سایزی؟ / نمی دونم / !!!
____
6 تا لیوان خریدم، برو ببین . / جام مشروب اند؟ / نه الاغ! میگم لیوان شربت و آب. / اوکی، لیوان!
____
دامن ام گل گلی و صورتی اه! / ...
____
تولدت مبارک!

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

50-50

فحش رکیک ، دوستت دارم! ، به درک ، دینامیت ، همه اش تو ، lusty ، وب ، تنها صداست که دیوانه می کند ، cigar(!) ، تنفر ، کاش اینجا بودی ، مجانی ، 50-50 ، اسکول ، این منم ، یک ماه وقت داری ، shit ، ده ، نه ، هشت ، wait! wait! ، هفت ، شش ، ... ، cut!

۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

!...shit

!oh shit
slither فاجعه بود. نه به خاطر اینکه فیلم کمی ترسناک که نه، حال به هم زن و چندش آور بود، نه...
به خاطر چیزهای دیگه.
خیلی چیزهای ...
!shit
!shit
!shit

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

تو به من گفتی از این عشق حذر کن!

به یاد کودکی ِ جا مانده ام در میان کوچه باغ های تنفسی بیست ساله:
بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
-
خوش آمدی دختر جان!
تولدت مبارک!

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

به سبک مریم!

روز ششم، تصمیم، تحول، مثل سگ، من مثل تو، م.ع ، تنها صداست که می ماند، لبخند، دل لرزه، no depression، دانلود، 6300، دوستت دارم!

6300 با صدای تو

اولین تحول: بالاخره گوشت کوب - یا به قولی «خمپاره» - را به خاطرات سپردم و یک 6300 نوکیا خریدم که خیلی ناز است!
______
دومین تحول: هنوز شماره های قدیمی را در گوشی جدید وارد نکرده ام. می خواهم از 150شماره ی قبلی فقط نیمی از آنها را وارد کنم تا خیالم راحت تر باشد.
______
سومین تحول: «فقط» تو را عشق است، باور کن! اوکی؟

۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

دست بردار و برو، ول کن این خم ساغری...

شکست می خوریم،
عشقی نه،
در دوستی شکست می خوریم و
می مانیم به انتظار شکست بعدی.
تو می روی و
تف می اندازی به گور پدر هر چه دوستی است و
هر چه من.
تو می روی و
من بغض می کنم.
تو می روی و
خوشی پیشه می کنی و
دروغ هایت اما ...
اما ندارد دیگر!
تف به هر چه نامردی و
تو!

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

منت کشی

اهل این کارها نبود. یعنی اصلا نبود. اما وقتی با او بود، دلش می خواست تا می تواند خودش را لوس کند تا به او یادآوری کند که بد نیست در زندگی منت کشی را هم تجربه کند! همین!

۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

شب های تهران

همیشه به خانواده اصرار می کنم عید دیدنی ها را برای بعد از غروب بگذارند تا من بتوانم شب های تهران را ببینم. ترافیک سنگین نباشد بهتر است. البته اگر اصلا ترافیک نباشد و راننده بتواند همه ی توانایی هایش را به رخ بکشد، خیلی بهتر است.
کنار پنجره ی ماشین می نشینم و بیرون را نگاه می کنم؛
اینجا من و تو همریگر را دیدم،
اینجا تو زمین خوردی،
اینجا نیزه ها گردن مرا نوازش کردند،
اینجا پلیس جلوی او را گرفت،
اینجا تصادف شده بود،
اینجا دو تا نگاه با هم آشنا شدند،
اینجا آنجاست،
دقیقا همان جا،
یادت که هست؟!

۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

نرم نرمک می رسد اینک بهار!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن.

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

از هم دور می شویم

ایستگاه خلوت بود. اتوبوس ها می آمدند و می رفتند، اما نه آن اتوبوسی که من منتظرش بودم. پسر بچه ای دست در دست مادرش آمد و با فاصله کنار من نشست. قدش تا آرنج من هم نمی رسید. بهش لبخند زدم. آمد و نزدیک من نشست. به همین سادگی از مادرش دور شد. فقط با یک لبخند!

۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

آسمان چشم او

آرتوش می خواند:
آسمان چشم او آینه کیست?
آن که چون آیینه با من روبرو بود
درد و نفرین، درد و نفرین، بر سفر باد
سرنوشت این جدایي دست او بود
آه...
گریه مکن که سرنوشت
گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دلهای ما
با غم هم آشنا کرد
چهره اش آینه کیست؟
آنکه با من روبرو بود
درد و نفرین بر سفر
این گناه از دست او بود
ای شکسته خاطر من
روزگارت شادمان باد
ای درخت پرگل من
نو بهارت ارغوان باد
ای دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود
آنچه کردی با دل من
قصه ی سنگ و سبو بود
من گلی پژمرده بودم
گر تو را صد رنگ و بو بود
ای دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود
ای شکسته خاطر من
روزگارت شادمان باد
ای درخت پرگل من
نو بهارت ارغوان باد
ای دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود...

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

من کیستم؟ تو کیستی؟ او کیست؟

«لیلی موسوی» همین چند روز پیش در میان «مستعار بده! اسمت زیاد خورده» های یکی از این نگارخانه ها (نوشتن گاه ها) متولد شد. انقدر این آدم خودخواه است که هیچی نشده اسمش را آورده گذاشته اینجا تا شاید کمی از سنگینی خلاف هایش کاسته شود. انشاالله که بشود!
همین!
غرض، فقط و فقط معرفی این موجود بود که چند روز دیگر هم تولد صاحبش است.
مبارک باشد انشاالله!

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

ما می رویم سفر!

خانه ی ما - و ساکنین این خانه - خیلی باحال اند! خانه ی ما از آن خانه هایی است که وقتی کسی واردش می شود، با اُردنگی باید انداختش بیرون! حالا چرا؟ چون طرف تا به حال خانه ای به این سر زندگی در عمرش ندیده! همسایه ها هیچ وقت از دست ما آسایش ندارند، البته می دانم که اگر یک روز سر و صدای ما را نشنوند، دپرس می شوند! سر سفره ی ناهار و شام همیشه با هم می گوییم و می خندیم و سر و صدا می کنیم. اتفاقات و تصمیمات مهم زندگی مان هم همیشه سر همین سفره به سرانجام می رسد!
امروز ظهر هم سر ناهار به این نتیجه رسیدیم که بهتر است چند روزی از عید نوروز را به سفر برویم. مامان و بابا نشستند پای آگهی روزنامه ها و من و خواهرم آمدیم در دهکده ی جهانی به دنبال تور بگردیم!
سیزده روز دور ِ آسیا، یک میلیون و خورده ای!
سفر به آفریقای جنوبی، ... ( هانیه داد می زند: همینه! همین رو رزرو کن! خوراک خودمونه!!)
من بلند بلند می گویم: می خوام «دور دنیا در هشتاد روز» را سرچ کنم! (همه می زنند زیر خنده!)
بابا می گوید: تور هوایی برای رامسر نداره؟! (مامان چشم غره می رود که «مگه تا رامسر چقدر راهه که هوایی بریم؟»)
یک سایتی پیدا می کنم که برای شیراز تور نوروزی دارد و آنلاین می شود ثبت نام کرد. به همه خبرش را می دهم. کلیک که می کنم، می گوید: «همه ی صورتحساب همین جا باید پرداخت شود»! به سرعت روی Back کلیک می کنم، می ترسم که یک دست از مانیتور بیرون بیاید و یقه ام را بگیرد و بگوید «پول وَده»! لینکش را نگه می دارم که فردا با شماره اش تماس بگیرم. به دهکده ی جهانی اطمینان ندارم.
-
پی نوشت: شما توری که جای خالی داشته باشد، سراغ ندارید؟ هر جا که باشد، فرقی نمی کند؛ شیراز، اصفهان، رامسر، قشم، کیش، ...

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

حال خوشی ندارم ...

حال ِ خوشی داشتم تا دیروز، شاید هم دیشب، یا ...
همه چیز خوب پیش می رفت. کارهایم رو به راه بود.به همه شان می رسیدم. اما این بوی ِ گند ِ بهار دارد همه چیز راخراب می کند.
حال روحی ام اصلا تعریفی ندارد. به مسافرت احتیاج مبرم دارم، اما قرار است عید را در خانه بمانیم و این برای من با مرگ برابری می کند. دوری از من و مایتعلق بی(!) برایم یک آرزو شده. می خواهم از خودم دور شوم، شاید دلم برای خودم تنگ شد و دوباره برگشتم.
دیروز دو بار با خانواده برای خرید عید بیرون رفتم، اما هیچی نخریدم. اتفاق عجیبی بود. البته دروغ نگویم بهتر است، یک شیشه زیتون برای خودم خریدم و بس. سابقه نداشت هاله از سر تا پا نو نوار نشود. امروز که اصلا برای خرید بیرون نرفتم، این دیگر فاجعه بود! خانه ماندم. گردگیری کردم. جارو زدم. ظرف های صبحانه را شستم. برای خودم ذرت مکزیکی با چیپس درست کردم و منتظر شدم تا بقیه برگردند.
حالم خوش نیست...
دلم دوری از زندگی ِ این روزهایم را می خواهد.
دلم تنهایی م یخواهد.
دلم سفر به دور دست ها را می خواهد.
و این غیر ممکن است.
دلم هاله را نمی خواهد.
ای کاش نوروز در پیش نبود. ای کاش سر ِ کار رفتن تعطیل نمی شد. ای کاش دانشگاه برای همیشه تعطیل می شد. ای کاش نوروز همان یکی دو روز اول بود که همه دور ِ هم جمع می شدیم وعیدی می گرفتیم و می گفتیم و می خندیدیم. بقیه اش همه اش بی حوصلگی و روزمرگی است. دست و دل آدم به کار نمی رود. همه جا تعطیل است. انگار دنیا برای سیزده روز به خواب ابدی فرو می رود. دلم اصلا عید را نمی خواهد. حتی برای تولدم لحظه شماری نمی کنم. دلم نمی خواهد در مرگ متولد شوم. بیشتر دلم می خواهد در تولد، بمیرم.
دلم یک مسافرت می خواهد، حتی یکی دو روزه.
کسی با اطلاع از شرایط کنونی من، برایم پیشنهادی ندارد؟

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

تجربه ی اسف بار!

امروز به امید ملاقاتی خوشایند با فیلم منتخب تماشاچیان جشنواره ی امسال به حوزه ی هنری رفته بودم. «همیشه پای یک زن در میان است» را نمی شد مزخرف تر این ساخت. همه چیز در نازل ترین حد ممکن بود. اشتباه نکنید، اصلا منظورم جمعیت زیاد و نشستن روی زمین و خاکی شدن و لگد خوردن و این حرف ها نیست. منظورم تفاوت فاحش بین حبیب رضایی ِ نوستالژی هایم و امیر علی ِ فیلم است. منظورم هیچ بودن فیلم نامه است. منظورم پوزخند هایی است که هرگزدوست نداشتم به مهران مدیری بزنم و زدم. منظورم تمام آن خاطرات زیبایی است که کمال تبریزی سال ها زحمت کشیده بود تا با «شیدا» و «لیلی با من است» و «مارمولک» و «گاهی به آسمان نگاه کن» و امثالهم در ذهن ام - و چه بسا قلبم - ثبت کند و موفق هم شده بود. منظورم آتشی است که امروز در دلم فکند و به معنای واقعی گند زد به سال ها کمال گرایی و کمال پسندی! «توفیق اجباری» ِ لطیفی این همه به نوستالژی هایم تّف نکرده بود که فیلم شما کرد، بد هم کرد، شاید هم بدتر!
متاسفم آقای تبریزی،
برای شما،
برای خودم،
برای سینما،
و برای فیلمی که شما را در ذهن ام خراب کرد.
کاش این فیلم تان را هرگز نمی دیدم...

۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

میان ماه من تا ماه گردون / ... !

ساعت زنگ می زند؛ یک ربع به شش صبح. هنوز خسته است. یاد ظرف های شام دیشب که پای حوض شسته بود، می افتد. مچ دست اش را می مالد. به بچه هایش نگاه می کند که بین او و پدرشان خوابیده اند. پتو را رویشان می کشد. دست به کمر می گیرد و از جا بلند می شود. می خواهد برود نانوایی، آخر بچه ها نان تازه را با میل بیشتری می خورند. اما دلش برای شوهرش تنگ شده. آرام از روی بچه ها رد می شود و کنار شوهرش روی زمین می نشیند. فقط نگاهش می کند. دست هایش خشکی زده. با سر انگشتانش دست های شوهرش را نوازش می کند. چقدر زود پیر شده اند این دست ها. هنوز سی سالش هم نشده. هشت سال است که ازدواج کرده اند؛ مریم اش هفت سال دارد و علی کوچولو پنج سال. ساعت را نگاه می کند و یاد نانوایی می افتد. پیشانی شوهرش را می بوسد و بلند می شود.
نانوایی شلوغ است. می رود ته ِ صف شش تایی می ایستد. دختر چهار - پنج ساله ای جلویش ایستاده تا نان بگیرد. یاد مریم اش می افتد. وقتی مریم را به دنیا آورد، شانزده سال بیشتر نداشت. عروسک های خودش را برای دخترش نگه داشته بود. آن روزها وضع مالی شان تعریفی نداشت. یک اتاق داشتند و بقیه ی چیزها بین همسایه ها مشترک بود. آرزوی کودکی اش تا به امروز داشتن یک وان حمام بود، که هیچ وقت از نزدیک ندیده بود. اما امیر بهش قول داده بود روزی خانه ای بخرد که وان هم داشته باشد، و او به قول ِ امیر هیچ وقت شک نداشت. هفت سال پیش، مریم کوچولو را که دادند بغلش، نمی دانست بخندد یا گریه کند. خودش هنوز بچه بود. اما از آن جایی که خودش از بچگی مادر برادر و خواهرهایش بود، برای بچه هایش هیچ وقت کم نگذاشت. نوبت ش شد. شش تا نان گرفت و برگشت به خانه. بچه ها را ازخواب بیدار کرد و صبحانه شان را داد. مریم را راهی مدرسه کرد. علی هم توی حیاط با ماشین هایش بازی می کرد. امیر را دید که بیدار شده و در رختخوابش نشسته. شستن حیاط را رها کرد. دمپایی هاش را در آورد و رفت پیش امیر. چشمان قهوه ای شوهرش را همیشه دوست داشت. می پرستید. نگاهشان می کرد و لبخند می زد. موهایش در دست امیر بود و لبخند امیر همه ی خستگی روزها و شب های آن خانه را برایش بهشت می کرد.
خوشبخت بودند. وان حمام نداشتند. دو تا اتاق داشتند و یک آشپزخانه ی 2*2 که خود ِ امیر ساخته بود. تلویزیون شان رنگ به رخسار نداشت. استخر و سونا و جکوزی را امتحان نکرده بود. موقع زایمان مریم، نمی دانست سزارین چیست. دکتر بعد از زایمان برایش توضیح داده بود. هر چند او هیچ وقت تن به این چیزها نمی داد و همه چیز مثل همیشه برایش طبیعی بود. شوهرش را تا به حال با کراوات ندیده بود. شب عروسی اش از آرایشگاه تا خانه را با پای پیاده آمده بودند؛ آخر هم ماشین پیدا نکرده بودند، هم آرایشگاه نزدیک بود. در خانه هر شب مهمان داشتند و تنهایی برایشان مفهومی نداشت. امیر عاشق دست پخت اش بود، اما او همیشه می خواست بداند چیز برگر و شیشلیک و قهوه ی اسپرسو چه شکلی اند. با این حال خوشبخت بودند. این را در نگاه امیر و دست های مهربان اش می دید.

۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه

?who is she

سر تا پایش را ورانداز[برانداز] کرد. شلوار جین مشکی اش را پنج - شش سانت تا زده بود. آل استار قهوه ای پاش بود. قرمزی جوراب اش فاصله ی بین کفش و شلوار را پر کرده بود. لبه ی پایینی چادرش نزدیک 10 سانت از پاچه ی شلوارش بالاتر بود، شاید هم بیشتر. ساعت اش را دست راست اش بسته بود. 10 تا برلیان روی انگشتر دست چپ اش جا خوش کرده بودند. شیشه های عینک صورتی اش بخار کرده بود و ...

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

آمین!

من: اجازه هست یه دونه پی نوشت به پی نوشت هاتون اضافه کنم؟
تو: اجازه ی من هم دست شماست!
من: خدایا، به همه ی ما یک پای سفر، یک رفیق شفیق، یک همراه و یک همدم عطا فرما!
من: چهار تا عطا نفرما، همه ی اینها را بصورت ام پی 4 در یک جسم به ما عطا فرما.
تو: اما اجازه بدین من هم یه دعای دیگه بکنم! خدایا به هر کس که همه ی اینها را به صورت ام پی 4 عطا می کنی، یک ظرفیت چند گیگابایتی هم عنایت فرما!
تو: خدایا؟ از گیگابایت و ترابایت فراتر چیست؟ اصلا همان را عطا کن!
من: آمین!
تو: آمین!

۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

اینجا کلونی آدم هاست!

همان طور که لای در در حال کمپوت شدن - شاید هم مربا یا رب شدن - بودم، توی ذهن ام به این یادداشت فکر می کردم. مثلا اینکه بنویسم «اتوبوس کلونی آدم هاست» و این طور ادامه بدهم که «همان طور که مثلا در لانه ی مورچه ها هر گروه به کار خود مشغول اند، در اتوبوس هم گروهی غیبت می کنند، گروهی دست و بال شان را از لای در بیرون می کشند، گروهی در به در دنبال بلیط می گردند، گروهی تجربیات شان را با هم تقسیم می کنند و الی ماشاالله ... » در ذهن ام به این جای یادداشت که رسیدم، اتوبوس در ایستگاه میدان انقلاب توقف کرد و من پیاده شدم تا بقیه بتواند پیاده شوند، آخر روی پله ی آخر ایستاده بودم. همه که پیاده شدند و من خواستم بروم بالا و یادداشت ام را ادامه بدهم، راننده داد زد «خانم! بلیط بده!» من هم چپ چپ نگاهش کردم که «تو امیر آباد یه بار بلیط دادم». اما انگار باور نکرد. حس بدی به ام دست داد. یادداشت را نیمه کاره رها کردم. کلونی را هم ول کردم به امان خدا.
من را باش که دارم برای اتوبوس ات یادداشت می نویسم!

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

خدا کند...

از که وقتی دانشگاه رفته بود، کمتر به ام زنگ می زد. خیال می کردم سرش با درس و مشق گرم است. نبود. این را روز ولنتاین فهمیدم که از من در کادو پیچی ادوکلون ای که خریده بود، کمک گرفت. منگ بودم. همه اش می خواستم از زیر زبان اش حرف بکشم، اما لو نمی داد. به آویز دور دست اش یک M آویزان بود و یک B. اولی خودش بود و دومی... افکار گذشته اش را در ذهن ام مرور می کردم؛ خودکشی، فرار از خانه و ... خیلی وقت بود که خبری از این حرف ها نبود. چرا شک نکرده بودم؟ آن همه تغییر در چهره اش، در مدتی کوتاه، و من باز هم به دلیل اش فکر نکرده بودم. چقدر کوتاهی کرده بودم. خدا کند مواظب خودش باشد. خدا کند هجده - نوزده سال تنهایی و محصور بودن را یک شبه جبران نکند. خدا کند دل به هوا نبندد. خدا کند مواظب خودش باشد. خدا کند ...

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

خورشت گوشت چرخ کرده

امروز قرار بود به مناسبت تولد دوستم و چند اتفاق ناچیز اما قشنگ برای من، برویم بیرون. شاید برای ناهار. اما سرنوشت در خانه ی دوست ام رقم خورده بود. برای ناهار «خورشت گوشت چرخ کرده» داشتند. همین ای که عکس اش را می بینید، سفره ی دو نفره ی من و دوست ام است!




خورشت از سیب زمینی، گوشت چرخ کرده، گوجه فرنگی و فلفل دلمه ای درست شده بود. پلو هم که پلو بود. خوشمزه بود. جای شما خالی!
-
پی نوشت: دل ام می خواهد یک روز کامل در آشپزخانه باشم و غذا بپزم. دلیل اش را دقیق نمی دانم. فقط می دانم که دل ام این را می خواهد. همین.

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

اندر فواید چت!

از حق نگذریم «چت» هم نعمتی است ها!
مثلا من کجا می توانم چشم در چشم کسی که باهاش رودربایستی دارم - وقتی در حال صحبت کردن است - قربان صدقه ی حرف زدن و خندیدن و اصطلاحات قشنگ اش بروم؟! مثلا وقتی می خندد بگویم «جان! قربون خندیدن ات برم!» یا وقتی آیکون گریه را می فرستد بگویم «تو بزرگ شدی! مرد که گریه نمی کنه! باریکلا پسر گل ام! گریه...؟ نه...!» یا ...
ولی باز هم face to face یک چیز دیگر است! این برق چشم هاست که آدم را محصور می کند. این زنگ صداست که گوش نواز است. این گرمی لبخند است که دل را می لرزاند.
باهام موافق نیستید؟
-
پی نوشت1: به قول شاعر «زنگ صداتُ دوست دارم، مثِ لالایی اه! برق چشاتُ دوست دارم، شب مهتابی اه! عطر و هواتُ دوست دارم، بوی بارون میده! طرز نگاتُ دوست دارم، به آدم جون میده!»
پی نوشت2: ببخشید اگه یه کم رنگ و روم زرد شده!

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

صبحانه ام کجاست؟!

مادر بزرگ ام مربای هویج پخته بود و به واسطه ی مادرم برای من هم فرستاده بود. بر حسب اتفاق دیروز صبح دیر(نه صبح زود) خانه بودم و در حالی که مربای نارنجی را روی نان می مالیدم، به این فکر می کردم که چند سالی می شود یک صبحانه ی درست و حسابی نخورده ام. هر روز صبح فقط یک لیوان (پدرم گلدان خطاب اش می کند!) چای و یک شکلات هیس یا یکی-دو تکه بیسکویت می خوردم و از خانه می زدم بیرون. همیشه هم ساعت به 9 نرسیده گرسنه ام می شد. مادرم اما - ماشاالله، خدا برامون حفظ اش کنه - نماد صبحانه در خانه ی ماست! البته با این همه بدو بدو و کارهای خانه و رسیدگی به دوقلوهای افسانه ای اگر به خودش نرسد که واویلاست!
مخلص (درست گفتم؟) کلام اینکه می خواهم در خورد و خوراک ام تغییرات اساسی بدهم.
به قول بابا دارم می شکنم!
پیشنهادات و انتقادات به شدت مورد استفاده قرار خواهند گرفت! استقبال می کنم!

دیزی سرا

احتمالا از چیزهای که درباره ی دیزی نوشته بودم، از علاقه ام به این غذا - که نمی دانم چرا در نظر من نه تنها آبگوشت نیست، که هیچ شباهتی هم به آن ندارد - باخبرید.
چند روز پیش دوست عزیزی پیشنهادم را برای ناهار قبول کرد و رفتیم دیزی سرا (خیابان کلانتری - بین ایرانشهر و سپهبد قرنی). خیلی شلوغ بود. باید اسم می نوشتیم و نوبت می گرفتیم! شباهت آنجا به حمام را که دوستم متذکر شده بود، با این اتفاق بیشتر احساس کردم. همان دم در یک میز دو نفره خالی شد و نشستیم. اول دو تا کاسه آوردند با قاشق و چنگال و دستمال کاغذی. من آخرش هم نفهمیدم در خوردن دیزی چنگال به چه کار می آید؟ ما منتظر منو بودیم که گارسن(؟!) نه گذاشت و نه برداشت، یک سینی - از این گردهای بزرگ - برای میزمان آورد محتوی دو تا دیزی سنگی، دو کاسه سالاد، دو پیاله ترشی، دو تا لیوان و یک پارچ دوغ. یادتان باشد که آنها به تعداد نفرات دیزی می آورند، اگر غیر از این می خواهید، باید زودتر خبرشان کنید. اولین بار بود که دیزی سنگی را از جلو می دیدم! از بس به بابا گفته بودم مرا با خودش به یک دیزی سرا ببرد و او به خاطر مکان های خفن موجود مرا نبرده بود، انگار عقده ای شده بودم! (اینجا خفن نیست. خانوادگی است.) صبح آن روز اتفاقات زیبایی برای هر دو مان افتاده بود و این ها شده بودند موضوعات بحث ما! می خوردیم و می گفتیم و می خندیدیم! به خودمان که آمدیم دیدیم هر کدام دیزی مان را تا ته خورده ایم! من که اصلا باورم نمی شد انقدر جا داشته باشم. هر دیزی با مخلفات مذکور 7000 تومان تمام شد، روی هم 14000 تومان.
جای همه تان خالی!
اگر رفتید، جای مرا هم خالی کنید!

۱۳۸۶ بهمن ۲۹, دوشنبه

گره ی کور

تپش
قلب ام را از جا می کند و
تو
نوازش می کردی
گوشه های نایاب دل ام را
که کشف امروزت بود.
من
دلتنگ انگشتان ات بودم و
تو
خیال ات را پر داده بودی در خیال من.
من انگشتان ام را از خود می راندم و
سوزش نگاه تو بود
که ذوب می کرد خیال ام را
و انگشتان من بود
که یک به یک انگشتان تو را فتح می کرد.
شانه ات هم نشین شانه ام بود و
سر انگشتان ات
گره از خیال ام می گشود.
من
سرفه ای کردم از شوق و
شبنمی گونه ام را تر کرد.
زانوی تو
تر شد از شبنم چشمانم
گره ی کوری بود
گیسوان من و انگشتان تو.

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

شوهر من

این روزها بیشتر از تمام روزهای عمرم کتاب می خوانم. اما نمی دانم چرا هر چه بیشتر می خوانم، کمتر لذت می برم. یادم می آید که سه - چهار سال پیش «دختری با گوشواره ی مروارید» تریسی شوالیه با ترجمه ی گلی امامی را خواندم و آنقدر لذت بردم که نگو! شاید به خاطر ایام کنکور و دوری از کتاب های غیر درسی آنقدر لذت بردم، شاید هم لذت واقعا از میان سطرهای کتاب در رگ هایم می جهید. خدا داند! به هر حال لذتی وافر برده بودم و این روزها در حسرت چنان لذتی می سوزم و می سازم. کسی می تواند کمک ام کند یا خودم دست به کار شوم؟
این روزها «شوهر من» نوشته ی ناتالیا گینزبورگ به ترجمه ی زهره بهرامی را می خوانم. قبل از خواندن کتاب http://qbpd.blogspot.com/2008/01/blog-post_24.html#links را دیده بودم و دل ام می خواست ببینم نظر من هم همین است یا نه. متاسفانه - به نظر من - گفته ی آقای علیانی درباره ی هر چهار داستان صدق می کند! گینزبورگ انگار در لانه ی موش بزرگ شده و آرزوهای ویلایی اش را در داستان هایش - یا حداقل این داستان - برآورده کرده است. داستان هایی با مقدمه هایی بس طولانی که آدم را از لذت بردن از اصل داستان باز می دارد. این هم از شانس هویج گونه ی من است دیگر! البته این همه زیر سوال بردن هم خوب نیست ها! خدا خودش ببخشد و گینزبورگ هم حلال ام کند. بقیه ی کتاب هایش را هم در روزهای آینده خواهم خواند.
سه پاراگراف پایانی داستان «شوهر من» را می خوانید:
چند روزی بود که پرندگان با صدای بلند روی درختان آواز می خواندند. به رخت خواب رفتم. یک دفعه متوجه شدم صاحب خوشبختی عظیمی شده ام. خبر نداشتم که می شود این طور با مرگ یک نفر خوشبخت شد. اما اصلا احساس ندامت نمی کردم. مدت ها بود که خوشحال نبودم و حالا دیگر این برایم چیز کاملا نویی بود که شگفت زده ام می کرد و دگرگونم می ساخت. برای رفتار آن شبم لبریز از غروری احمقانه بودم. می دانستم شوهرم در حال حاضر نمی تواند فکر کند، اما بعد ها وقتی حالش جا آمد، دوباره فکر می کند و شاید متوجه بشود که من درست عمل کرده بودم.
یک دفعه صدای شلیکی در سکوت خانه طنین انداخت. همین طور که فریاد می زدم و از پله ها پایین می رفتم، خودم را به اتاق کار رساندم و آن پیکر بزرگ بی حرکت روی مبل را تکان دادم، بازوهایش ولو شده بود و وارونه بود. کمی خون روی گونه ها و لب های آن چهره ای روان بود که من خیلی خوب می شناختمش.
بعد مردم خانه را پر کردند. باید حرف می زدم و به هر سوال جواب می دادم. بچه ها را بیرون برده بودند. دو روز بعد، شوهرم را تا قبرستان همراهی کردم. وقتی برگشتم خانه، مبهوت در اتاق ها پرسه زدم. آن خانه برایم عزیز شده بود، اما به نظر می رسید حق ندارم آنجا زندگی کنم، چون به من تعلق نداشت، من آنجا را با مردی تقسیم کرده بودم که بی هیچ حرفی با من مرده بود. هرچند نمی دانستم به کجا بروم. هیچ جایی در این دنیا نبود که دلم بخواهد بروم آن جا.

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

سوسول مآبی، از آن دیگران!

می دونی برای چی می گم «من تو رستوران و کافی شاپ و این قسم اماکن سوسول مآبی(!) معذب ام»؟
1) اغلب آدم هایی که آدم(مثلا من) رو به اینجور جاها دعوت می کنند، زیادی سوسول اند. آب رو با چنگال می خورند و قهوه رو با اسانس زهر مار. آدم می خواد بالا بیاره یه وقت هایی...
2) من دل ام می خواد حداقل استیک رو - که مادرزادی مثل سنگ می مونه واسه تراشیدن مجسمه ی داوود - به راحتی به دندون بکشم! آخه اون لامصب مگه با چاقو و چنگال تیکه تیکه می شه؟ فلانی، نزدیک چهار ساعت سعی می کنه کالباس رو با چاقو ببره تا دست اش کالباسی(!) نشه، من اما دل ام می خواد با انگشت سس بمالم روی دماغ اش! بقیه می بینند؟ خب به جهنم! به جان خودم، به همین برکت(نون رو میگم) قسم، همه ی اون هایی که می گی می بینند، منتظر اند یکی با دست از تو کاسه ی سالاد گوجه فرنگی رو بکشه بیرون، اون وقت همه شون حمله کنند به بشقاب های همدیگه! باور کن حقیقت این اه، نه چنگال و چاقو.
3) من دل ام می خواد داد بزنم «آقا! یه قوری چایی بیار با دو تا نیمرو. خیلی آقایی!» تو کدوم کافی شاپ و سوسول خونه می تونم چنین چیزی بگم؟ نه، خدایی اش، گفتم خدایی اش ها!
ببین چه مزه ای می ده چای و خرما! (می بینی مزه اش رو؟)



4) چند بار به ات گفتم «بیا بریم قهوه خونه»؟ گفتم یا نگفتم؟ آخه کی گفته اونجا جای دختر نیست؟ خب می ریم یه جایی که خیلی هم خفن نباشه، اوکی؟ نه نگو که دل ام لک زده واسه بوی اسفند و چه بسا قلیون(گفتم بو، نه چیز دیگه)، نه عود و سیگار برگ.
5) من دل ام می خواد از این دیزی سنگی ها بخورم، دیدی چه قدر خوشگل اند؟! دلم می خواد بگم «آقا! بی زحمت دو تا دیزی بیار با ماست موسیر و دوغ و سبزی خوردن و پیاز(برای خالی نبودن عریضه) و هر چی که خودت عشق ات کشید! دمت گرم!» خیلی کیف داره، نه؟ حتی اگه نتونم نصف اش رو هم بخورم و حتی اگه بلد نباشم گوشت کوبیده درست کنم، دیدن یه سفره با این همه رنگ های قشنگ برام بی نهایت لذت بخش اه.


ببین، من دقیقا همین ای هستم که دیدی، که برات توصیف کردم.
حالا بیا و از خیر این کافی شاپ رفتن بگذر!
معذب ام ها!

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

آیا چه کس تو را...؟

ای مهربانتر از من،
- با من.
در دستهای تو،
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود؟
کز من دریغ کردی.
تنها تویی،
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
- مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من،
در کوچه باغهای محبت،
مثل شکوفه های سپید سیب،
ایثار سادگی ست.
افسوس!
آیا چه کس تو را،
از مهربان شدن با من،
مایوس می کند؟

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

تو می خندی

من میام،
تو می خندی،
دل من آب میشه.
من میگم،
تو می خندی،
من تو دل ام قربون صدقه ی خنده هات میرم.
من به هر بهانه ای خنده رو مهمون لب هات می کنم،
تو هم به هر بهانه ای دل من رو آب می کنی.
تو قشنگ می خندی،
گاهی هم فقط یک لبخند.
تو می خوای بری،
به ام لبخند می زنی،
من می خوام گریه کنم،
بغض می کنم.
.
.
.
هر شب خواب لب های خندون ات رو می بینم.
تو چی؟

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

ماهی ها عاشق می شوند





نوروز مهمان ما بودند.
عاشق شدند.
یکی رفت.
دیگری هم.
نوروز تمام شد.

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

شاه م.ن می خواند:

کوکوی دو شب مانده، از آن ما
کپی پدر خوانده، از آن ما
کلفتی پرونده، از آن ما
انتقاد سازنده، از آن ما
ملی پوش بازنده، از آن ما
خلقت ناخوانده، از آن ما
شاید که آینده، از آن ما...

شکست عشقی!

امروز اولین شکست عشقی ام را در کمتر از دو دهه گذشته از زندگانی ام تجربه کردم! سه ساعت و نیم توی صف بلیط کنعان (مانی حقیقی) ایستادم و با اینکه تا نزدیکی های در سینما عصر جدید رسیده بودم، بلیط گیرم نیومد. اصلا برام پذیرفتنی نبود. من و این همه بدبختی محاله...! سانس ویژه ای هم که دوستان برای کنعان ترتیب دادند، ساعت 12:30 بود که برای اینجانب چیزی در حد زر مفت(!) محسوب می شد.
پی نوشت: دوستی دوستان اینجور جاها معلوم میشه ها. دروغ میگم؟ خب چی می شد اگه برای من هم بلیط می گرفتی؟ پول اش رو که خودم می خواستم بدم، زحمت تو فقط این بود که به جای غنچه کردن لب هات و گفتن «دو»، بگی «سه تا بلیط بده!» غیر از این بود؟ به خدا از همه انتظار چنین کاری رو داشتم، به جز تو. الحق که خیلی مردی... نو پرابلم(!) ما هم خدایی داریم.

۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

...

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

مادر بزرگ و مادر کوچولو

وارد مطب که شد، شلوار زرد اش بیشتر از همه خودنمایی می کرد. آرام آرام راه می رفت. همه به زردی شلوار می خندیدند، اما من یاد شلواری که خودم توی بیمارستان پوشیده بودم افتادم. خانم میان سالی پشت سرش وارد شد. نوزادی ساندویچ شده در بغل داشت. مادر کوچولو که نشست، بلافاصله نوزادش را از بغل مادر یزرگ گرفت. چشم ازش برنمی داشت. همه ساکت شده بودند و به نگاه مادر کوچولو نگاه می کردند. مادر بزرگ به منشی گفت «دیروز زایمان کرده. چند ساعت اه مرخص شده. دکترش گفته باید زودتر بچه رو به متخصص پوست نشون بدیم.» منشی گفت «اینجا همه دو سه ساعت منتظر میشن تا نوبتشون بشه. فردا می تونید بیاید، اول وقت؟ اینطوری برای هردوشون راحت تره ها!» مادر کوچولو بدون اینکه نگاهش رو از کوچولو بگیره، با سر حرف منشی رو تایید کرد. مادر بزرگ برای فردا وقت گرفت، بعد به دخترش اشاره کرد که «بریم». مادربزرگ کوچولو رو بغل کرد و مادر کوچولو پشت سرش به راه افتاد، آرام و دست به کمر. مطب هم چنان ساکت بود.

۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

برنده - برنده

این روزها کارهای عجیبی ازم سر می زنه؛
روزی پنج - شش بار مسواک می زنم (میرم صورت ام رو با صابون بشورم که یک هو می بینم مسواک دستم اه و دهانم پر از کف)،
میرم بیرون - فقط - برای خرید یک مجله و سر از کتاب فروشی مورد علاقه ام در می آرم و با یک مشت کتاب برمی گردم خونه،
زنگ می زنم به یک نفر برای یک کار خیلی مهم و بعد از گذاشتن گوشی تلفن تازه یادم می افته که حرف اصلی رو به اش نزدم،
و ...
این روزها حواس ام خیلی پرت اه،
نگران ام،
آخر این بازی به کجا می رسه؟
یعنی میشه نتیجه اش برنده - برنده باشه؟

با تو هستم. با تو!

ازم پرسید:
«با کي خيلي رفيقي و دوستش داري و يک لحظه دوريش برات ممکن نيست؟
کي رو خيلي عاشقشي و اصلا تصور اين که يه روزي اون نباشه برات ممکن نيست؟
کي رو داري که راحت سر روي شونه اش بذاري و هاي هاي گريه کني؟
آخرين بار که به کسي گفتي دوست دارم کي بود؟
... »
یاد اون افتادم. همون ای که جلوش زار زدم. به اش گفتم دوست ات دارم. براش های های گریه کردم. زار زدم. همون ای که یه لحظه دوری اش برام ممکن نیست.
ادامه داد:
«تا حالا فکر کردي مغز رفيق جون جونيت چه رنگيه؟
تا حالا ديدي خون صورت رفيقت چه رنگيه؟»
جوابی نداشتم برای سوال هاش.
گفت:
«اون شب، شب جمعه 25 سال پيش، اون شب ديگه تو کنارم نبودي، چرا بودي، عطرت بود، خونت هم بود.
نصفه شب احساس کردم صورتم سرد شده.
دست که زدم ديدم يه تيکه از مغز تو چسبيده بغل صورتم.
آروم و با احترام، همون جايي که يکي دو ساعت قبل دراز کشيده بودي دفنت کردم.»
یخ کرده بودم. تصور اینکه چنین اتفاقی واسه اون بیفته تمام بدن ام رو به لرزه انداخته بود. داشتم دیوونه می شدم.
خودش رو نمی دیدم، اما بغض اش رو چرا.
بغض اش رو فرو خورد و ادامه داد:
«شب جمعه است. اگه بودي، بازم کنار هم توي سنگر نگهبانی چرت مي زديم. من مي ترسيدم و تو مي خنديدي. عشق مي کردم وقتي مي خنديدي. به خدا نمي ترسيدم. فقط ادا درمياوردم تا تو بخندي. تا لبات باز بمونن و من نفست رو بشنوم.
اصلا حاليت ميشه من چي ميگم؟ حواست با منه؟ با تو هستم. با تو. آهاي مصطفي! خوابی يا بيدار؟
خدا جون، اگه صبح بلند شم و مصطفي رو برده باشن، چيکار کنم؟ به کي بگم دوسِت دارم داداش؟
کجايي مصطفي؟
جواب بده.
... »
نفس ام بند اومده بود.
داشتم با خودم فکر می کردم؛
اگه تو نباشی،
من چی کار کنم؟
به کی بگم "دوست ات دارم"؟
آهای!
با تو ام!
جواب بده.

۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

خدا براتون حفظ اش کنه، ایشالا!

با برادرهای دوقلوی من هم کلاس است. پیش دبستانی هستند؛ شیطان و تنبل و شلخته. هربار که صحبت از هم کلاسی هاشان می شود، اسم او را می آورند و از وجنات اش تعریف می کنند؛ نیم وجبی مرتب و باهوش کلاس! امروز معلم شان جلسه گذاشته بود و مادرم کنار مادرش نشسته بود. پوشه ای از کارهای بچه ها به علاوه ی گزارش تحصیلی(!) به دست مادران دادند تا مطالعه کنند و پس بدهند. مادرم از دست دست کردن مادرش فهمید که او احتمالا بی سواد است. با مهربانی گفت «پوشه رو باز کن. ببین چه کاردستی های قشنگی درست کرده پسرت! ببین سرمشق هاش رو چه تمیز نوشته. بچه های من همیشه از نظم و ترتیب پسرت تعریف می کنند. خدا براتون حفظ اش داره ایشالا.» مادرش از برخورد مادرم خیلی خوشحال می شود و سفره ی دل اش را باز می کند. شوهرش از همسر اول اش - خدا بیامرز - چند تا بچه دارد که همه سر خانه و زندگی شان رفته اند و او نزدیک هفت هشت سال است که از روستا به تهران آمده و زن دوم اش شده. از تنها پسر اش می گوید که همیشه در خانه کمک حال اش است؛ سبزی پاک می کند، ظرف می شوید، خرید می کند، اتاق اش همیشه مثل دسته ی گل تمیز و مرتب است و ... . [ حسودی ام می شود!] معلم می گوید «هر وقت بچه ای تو کلاس زیادی شلوغ می کنه یا مشق هاش رو نامرتب می نویسه، اون رو چند جلسه ای کنار داود می نشونم و اتفاقا همیشه هم اثر می کنه!» مادر ها با خنده اصرار می کنند که بچه های آنها را هم چند روز کنار داود بنشاند تا بلکه کمی ازش یاد بگیرند.
مادرم از دفتر مشق داود تعریف می کند که «حتی یه جای پاک کن هم توش دیده نمیشه! ماشالا هزار ماشالا!»
خواهرم از مدرسه می رسد و دنبال موبایل اش می گردد. مثل همیشه پیدایش نمی کند. به سمت تلفن می رود که با خودش تماس بگیرد، بلکه موبایل پیدا شود. یادش می افتد که صبح موبایل را روی سایلنت گذاشته. اتاق را زیر و رو می کند. به مادرم می گویم «هانیه رو هم چند روزی پیش داود بنشونیم، شاید یه کم درست بشه!»

۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

آیه ای در باب پاکدامنی و همسر گزینی!

امتحان متون (تفسیر موضوعی قرآن) داشتم و مشغول چشم چرانی در کتاب بودم که چشم ام به آیاتی عجیب - برای من البته - از سوره ی مومنون افتاد. ترجمه اش را اینطور نوشته بود:
«آنان که دامان خود را حفظ می کنند(5) مگر در مورد همسرانشان یا کنیزانی که به دست می آورند، که در این موارد ملامتی بر آنان نیست(6) پس هر که فراتر از این را طلب کند، متجاوز است(7)»*
در قسمتی از تفسیر آیات مذکور هم چنین آمده بود که:
(در زمان ظهور اسلام) نیاز جنسی بردگان و کنیزان نیز بر اساس ضوابط و قوانین مشخصی برآورده می گشت تا جامعه دچار آلودگی نگردد. کنیزان پاکدامن چنان جایگاهی در اسلام دارند که قرآن ازدواج با آنان را بهتر از ازدواج با دختران آزاد غیر مومن دانسته و مادر برخی امامان معصوم همچون حضرت مهدی کنیز بوده اند.
لطفا اگر کسی پاسخ این سوال ها را می داند، دریغ نکند:
1) برده ها به همه ی آدم ها (دست کم به صاحبان شان) محرم هستند؟
2) این آیات مربوط به جنس مذکر است. آیا کسی می داند در چه مواردی ملامتی بر جنس مونث نیست؟

اصل آیات: «والذین هم لفروجهم حافظون(5) الا علی ازواجهم او ما ملکت ایمانهم فانهم غیر ملومین(6) فمن ابتغی وراء ذلک فاولئک هم العادون(7)»

انتخاب - سیمین دانشور



در آفرینش تو طاس ریخته اند و جفت شش آمده. تو جفت شش منی!