۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

تو

يك شب سرد زمستاني،
انگشت‌هاي پايم را از سرماي شديدي كه از درزهاي پنجره داخل مي‌شد، جمع كرده بودم،
زير ميز.
تو هنوز به‌دنيايم نيامده بودي؛
من هم به دنياي تو.
انريكه داشت مي‌خواند:
remember... remember
اما من نمي‌دانستم چه‌چيزي يا چه كسي را بايد به‌ياد بياورم يا به‌خاطر داشته باشم؟
حالا مي‌دانم؛
تو.

هیچ نظری موجود نیست: