۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

شبی در بند !

کوه...کوه...کوه...سنگ! دربند!
-
آلوچه...زغال اخته...لواشک...ترش و ترش و ترش!
-
خاکستر سیگار پر می کشد و روی شانه ام می نشیند و چادر سوراخ می شود و ...
-
شیشلیک...بختیاری...کوبیده...جوجه بی استخوان...دوغ و نوشابه و سالاد و ماست موسیر.
-
دست به سینه که نه، دست به شانه راه می روم.
-
دربست!

۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

پیرهن صورتی دل منو بردی!

چه سایزی؟ / نمی دونم / !!!
____
6 تا لیوان خریدم، برو ببین . / جام مشروب اند؟ / نه الاغ! میگم لیوان شربت و آب. / اوکی، لیوان!
____
دامن ام گل گلی و صورتی اه! / ...
____
تولدت مبارک!

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

50-50

فحش رکیک ، دوستت دارم! ، به درک ، دینامیت ، همه اش تو ، lusty ، وب ، تنها صداست که دیوانه می کند ، cigar(!) ، تنفر ، کاش اینجا بودی ، مجانی ، 50-50 ، اسکول ، این منم ، یک ماه وقت داری ، shit ، ده ، نه ، هشت ، wait! wait! ، هفت ، شش ، ... ، cut!

۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

!...shit

!oh shit
slither فاجعه بود. نه به خاطر اینکه فیلم کمی ترسناک که نه، حال به هم زن و چندش آور بود، نه...
به خاطر چیزهای دیگه.
خیلی چیزهای ...
!shit
!shit
!shit

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

تو به من گفتی از این عشق حذر کن!

به یاد کودکی ِ جا مانده ام در میان کوچه باغ های تنفسی بیست ساله:
بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
-
خوش آمدی دختر جان!
تولدت مبارک!

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

به سبک مریم!

روز ششم، تصمیم، تحول، مثل سگ، من مثل تو، م.ع ، تنها صداست که می ماند، لبخند، دل لرزه، no depression، دانلود، 6300، دوستت دارم!

6300 با صدای تو

اولین تحول: بالاخره گوشت کوب - یا به قولی «خمپاره» - را به خاطرات سپردم و یک 6300 نوکیا خریدم که خیلی ناز است!
______
دومین تحول: هنوز شماره های قدیمی را در گوشی جدید وارد نکرده ام. می خواهم از 150شماره ی قبلی فقط نیمی از آنها را وارد کنم تا خیالم راحت تر باشد.
______
سومین تحول: «فقط» تو را عشق است، باور کن! اوکی؟

۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

دست بردار و برو، ول کن این خم ساغری...

شکست می خوریم،
عشقی نه،
در دوستی شکست می خوریم و
می مانیم به انتظار شکست بعدی.
تو می روی و
تف می اندازی به گور پدر هر چه دوستی است و
هر چه من.
تو می روی و
من بغض می کنم.
تو می روی و
خوشی پیشه می کنی و
دروغ هایت اما ...
اما ندارد دیگر!
تف به هر چه نامردی و
تو!

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

منت کشی

اهل این کارها نبود. یعنی اصلا نبود. اما وقتی با او بود، دلش می خواست تا می تواند خودش را لوس کند تا به او یادآوری کند که بد نیست در زندگی منت کشی را هم تجربه کند! همین!

۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

شب های تهران

همیشه به خانواده اصرار می کنم عید دیدنی ها را برای بعد از غروب بگذارند تا من بتوانم شب های تهران را ببینم. ترافیک سنگین نباشد بهتر است. البته اگر اصلا ترافیک نباشد و راننده بتواند همه ی توانایی هایش را به رخ بکشد، خیلی بهتر است.
کنار پنجره ی ماشین می نشینم و بیرون را نگاه می کنم؛
اینجا من و تو همریگر را دیدم،
اینجا تو زمین خوردی،
اینجا نیزه ها گردن مرا نوازش کردند،
اینجا پلیس جلوی او را گرفت،
اینجا تصادف شده بود،
اینجا دو تا نگاه با هم آشنا شدند،
اینجا آنجاست،
دقیقا همان جا،
یادت که هست؟!

۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

نرم نرمک می رسد اینک بهار!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن.

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

از هم دور می شویم

ایستگاه خلوت بود. اتوبوس ها می آمدند و می رفتند، اما نه آن اتوبوسی که من منتظرش بودم. پسر بچه ای دست در دست مادرش آمد و با فاصله کنار من نشست. قدش تا آرنج من هم نمی رسید. بهش لبخند زدم. آمد و نزدیک من نشست. به همین سادگی از مادرش دور شد. فقط با یک لبخند!

۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

آسمان چشم او

آرتوش می خواند:
آسمان چشم او آینه کیست?
آن که چون آیینه با من روبرو بود
درد و نفرین، درد و نفرین، بر سفر باد
سرنوشت این جدایي دست او بود
آه...
گریه مکن که سرنوشت
گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دلهای ما
با غم هم آشنا کرد
چهره اش آینه کیست؟
آنکه با من روبرو بود
درد و نفرین بر سفر
این گناه از دست او بود
ای شکسته خاطر من
روزگارت شادمان باد
ای درخت پرگل من
نو بهارت ارغوان باد
ای دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود
آنچه کردی با دل من
قصه ی سنگ و سبو بود
من گلی پژمرده بودم
گر تو را صد رنگ و بو بود
ای دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود
ای شکسته خاطر من
روزگارت شادمان باد
ای درخت پرگل من
نو بهارت ارغوان باد
ای دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود...

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

من کیستم؟ تو کیستی؟ او کیست؟

«لیلی موسوی» همین چند روز پیش در میان «مستعار بده! اسمت زیاد خورده» های یکی از این نگارخانه ها (نوشتن گاه ها) متولد شد. انقدر این آدم خودخواه است که هیچی نشده اسمش را آورده گذاشته اینجا تا شاید کمی از سنگینی خلاف هایش کاسته شود. انشاالله که بشود!
همین!
غرض، فقط و فقط معرفی این موجود بود که چند روز دیگر هم تولد صاحبش است.
مبارک باشد انشاالله!

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

ما می رویم سفر!

خانه ی ما - و ساکنین این خانه - خیلی باحال اند! خانه ی ما از آن خانه هایی است که وقتی کسی واردش می شود، با اُردنگی باید انداختش بیرون! حالا چرا؟ چون طرف تا به حال خانه ای به این سر زندگی در عمرش ندیده! همسایه ها هیچ وقت از دست ما آسایش ندارند، البته می دانم که اگر یک روز سر و صدای ما را نشنوند، دپرس می شوند! سر سفره ی ناهار و شام همیشه با هم می گوییم و می خندیم و سر و صدا می کنیم. اتفاقات و تصمیمات مهم زندگی مان هم همیشه سر همین سفره به سرانجام می رسد!
امروز ظهر هم سر ناهار به این نتیجه رسیدیم که بهتر است چند روزی از عید نوروز را به سفر برویم. مامان و بابا نشستند پای آگهی روزنامه ها و من و خواهرم آمدیم در دهکده ی جهانی به دنبال تور بگردیم!
سیزده روز دور ِ آسیا، یک میلیون و خورده ای!
سفر به آفریقای جنوبی، ... ( هانیه داد می زند: همینه! همین رو رزرو کن! خوراک خودمونه!!)
من بلند بلند می گویم: می خوام «دور دنیا در هشتاد روز» را سرچ کنم! (همه می زنند زیر خنده!)
بابا می گوید: تور هوایی برای رامسر نداره؟! (مامان چشم غره می رود که «مگه تا رامسر چقدر راهه که هوایی بریم؟»)
یک سایتی پیدا می کنم که برای شیراز تور نوروزی دارد و آنلاین می شود ثبت نام کرد. به همه خبرش را می دهم. کلیک که می کنم، می گوید: «همه ی صورتحساب همین جا باید پرداخت شود»! به سرعت روی Back کلیک می کنم، می ترسم که یک دست از مانیتور بیرون بیاید و یقه ام را بگیرد و بگوید «پول وَده»! لینکش را نگه می دارم که فردا با شماره اش تماس بگیرم. به دهکده ی جهانی اطمینان ندارم.
-
پی نوشت: شما توری که جای خالی داشته باشد، سراغ ندارید؟ هر جا که باشد، فرقی نمی کند؛ شیراز، اصفهان، رامسر، قشم، کیش، ...

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

حال خوشی ندارم ...

حال ِ خوشی داشتم تا دیروز، شاید هم دیشب، یا ...
همه چیز خوب پیش می رفت. کارهایم رو به راه بود.به همه شان می رسیدم. اما این بوی ِ گند ِ بهار دارد همه چیز راخراب می کند.
حال روحی ام اصلا تعریفی ندارد. به مسافرت احتیاج مبرم دارم، اما قرار است عید را در خانه بمانیم و این برای من با مرگ برابری می کند. دوری از من و مایتعلق بی(!) برایم یک آرزو شده. می خواهم از خودم دور شوم، شاید دلم برای خودم تنگ شد و دوباره برگشتم.
دیروز دو بار با خانواده برای خرید عید بیرون رفتم، اما هیچی نخریدم. اتفاق عجیبی بود. البته دروغ نگویم بهتر است، یک شیشه زیتون برای خودم خریدم و بس. سابقه نداشت هاله از سر تا پا نو نوار نشود. امروز که اصلا برای خرید بیرون نرفتم، این دیگر فاجعه بود! خانه ماندم. گردگیری کردم. جارو زدم. ظرف های صبحانه را شستم. برای خودم ذرت مکزیکی با چیپس درست کردم و منتظر شدم تا بقیه برگردند.
حالم خوش نیست...
دلم دوری از زندگی ِ این روزهایم را می خواهد.
دلم تنهایی م یخواهد.
دلم سفر به دور دست ها را می خواهد.
و این غیر ممکن است.
دلم هاله را نمی خواهد.
ای کاش نوروز در پیش نبود. ای کاش سر ِ کار رفتن تعطیل نمی شد. ای کاش دانشگاه برای همیشه تعطیل می شد. ای کاش نوروز همان یکی دو روز اول بود که همه دور ِ هم جمع می شدیم وعیدی می گرفتیم و می گفتیم و می خندیدیم. بقیه اش همه اش بی حوصلگی و روزمرگی است. دست و دل آدم به کار نمی رود. همه جا تعطیل است. انگار دنیا برای سیزده روز به خواب ابدی فرو می رود. دلم اصلا عید را نمی خواهد. حتی برای تولدم لحظه شماری نمی کنم. دلم نمی خواهد در مرگ متولد شوم. بیشتر دلم می خواهد در تولد، بمیرم.
دلم یک مسافرت می خواهد، حتی یکی دو روزه.
کسی با اطلاع از شرایط کنونی من، برایم پیشنهادی ندارد؟

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

تجربه ی اسف بار!

امروز به امید ملاقاتی خوشایند با فیلم منتخب تماشاچیان جشنواره ی امسال به حوزه ی هنری رفته بودم. «همیشه پای یک زن در میان است» را نمی شد مزخرف تر این ساخت. همه چیز در نازل ترین حد ممکن بود. اشتباه نکنید، اصلا منظورم جمعیت زیاد و نشستن روی زمین و خاکی شدن و لگد خوردن و این حرف ها نیست. منظورم تفاوت فاحش بین حبیب رضایی ِ نوستالژی هایم و امیر علی ِ فیلم است. منظورم هیچ بودن فیلم نامه است. منظورم پوزخند هایی است که هرگزدوست نداشتم به مهران مدیری بزنم و زدم. منظورم تمام آن خاطرات زیبایی است که کمال تبریزی سال ها زحمت کشیده بود تا با «شیدا» و «لیلی با من است» و «مارمولک» و «گاهی به آسمان نگاه کن» و امثالهم در ذهن ام - و چه بسا قلبم - ثبت کند و موفق هم شده بود. منظورم آتشی است که امروز در دلم فکند و به معنای واقعی گند زد به سال ها کمال گرایی و کمال پسندی! «توفیق اجباری» ِ لطیفی این همه به نوستالژی هایم تّف نکرده بود که فیلم شما کرد، بد هم کرد، شاید هم بدتر!
متاسفم آقای تبریزی،
برای شما،
برای خودم،
برای سینما،
و برای فیلمی که شما را در ذهن ام خراب کرد.
کاش این فیلم تان را هرگز نمی دیدم...