۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

نهاده اند یکی سنگ بر مزار نبوغم
به پاس آن همه لوح و سپاس های همیشه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

چند روایت درباره ی عشق

دختر سرخ شده، مثل زودپز. روسری اش ناخودآگاه به عقب رانده/کشیده می شود. یک دسته موی مشکی. چادرش سُر خورده. آدامس را یک جور ِ ناجور می جود. استرس؟ پسر را دیده. پسر اما او را ندیده. یعنی دیدنی نیست؟ مستاصل است دختر، چرا پسر نمی بیندش؟ هر هفته می آید و می رود و دریغ از یک نگاه ِ ...
آی عشق! آی عشق! چهره ی سرخت پیدا نیست.
---
یک روایت معتبر درباره ی عشق نوشته بودم که به دلیل مسائل کمی تا قسمتی غیر اخلاقی از آوردنش در اینجا معذورم؛ فقط آخرش اینطور تمام می شد:
شگفتا از این وصال جاودان،
این معجزه ی ابدی،
عشق.
(5/5/1386)
آی عشق! آی عشق! چهره ی آشنایت پیدا نیست.
---
دل ِ من امشب باد کرده است؛
نه به خاطر موجودی که نیمی از من که نه، تمام من است،
و نه به خاطر خرچنگی بدخیم.
شب بود
تاریک و خشک
بر بام خانه ی ما
وقتی که ماه بر قلبم تابید
با انگشتانش نور را دنبال کرد و
با لب هایش نور را بلعید و
به درون من فرو رفت.
اینک
ماه در دلم
او در آسمان.
(7/5/1386)
آی عشق! آی عشق! چهره ی آبیت پیدا نیست.