۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

میان ماه من تا ماه گردون / ... !

ساعت زنگ می زند؛ یک ربع به شش صبح. هنوز خسته است. یاد ظرف های شام دیشب که پای حوض شسته بود، می افتد. مچ دست اش را می مالد. به بچه هایش نگاه می کند که بین او و پدرشان خوابیده اند. پتو را رویشان می کشد. دست به کمر می گیرد و از جا بلند می شود. می خواهد برود نانوایی، آخر بچه ها نان تازه را با میل بیشتری می خورند. اما دلش برای شوهرش تنگ شده. آرام از روی بچه ها رد می شود و کنار شوهرش روی زمین می نشیند. فقط نگاهش می کند. دست هایش خشکی زده. با سر انگشتانش دست های شوهرش را نوازش می کند. چقدر زود پیر شده اند این دست ها. هنوز سی سالش هم نشده. هشت سال است که ازدواج کرده اند؛ مریم اش هفت سال دارد و علی کوچولو پنج سال. ساعت را نگاه می کند و یاد نانوایی می افتد. پیشانی شوهرش را می بوسد و بلند می شود.
نانوایی شلوغ است. می رود ته ِ صف شش تایی می ایستد. دختر چهار - پنج ساله ای جلویش ایستاده تا نان بگیرد. یاد مریم اش می افتد. وقتی مریم را به دنیا آورد، شانزده سال بیشتر نداشت. عروسک های خودش را برای دخترش نگه داشته بود. آن روزها وضع مالی شان تعریفی نداشت. یک اتاق داشتند و بقیه ی چیزها بین همسایه ها مشترک بود. آرزوی کودکی اش تا به امروز داشتن یک وان حمام بود، که هیچ وقت از نزدیک ندیده بود. اما امیر بهش قول داده بود روزی خانه ای بخرد که وان هم داشته باشد، و او به قول ِ امیر هیچ وقت شک نداشت. هفت سال پیش، مریم کوچولو را که دادند بغلش، نمی دانست بخندد یا گریه کند. خودش هنوز بچه بود. اما از آن جایی که خودش از بچگی مادر برادر و خواهرهایش بود، برای بچه هایش هیچ وقت کم نگذاشت. نوبت ش شد. شش تا نان گرفت و برگشت به خانه. بچه ها را ازخواب بیدار کرد و صبحانه شان را داد. مریم را راهی مدرسه کرد. علی هم توی حیاط با ماشین هایش بازی می کرد. امیر را دید که بیدار شده و در رختخوابش نشسته. شستن حیاط را رها کرد. دمپایی هاش را در آورد و رفت پیش امیر. چشمان قهوه ای شوهرش را همیشه دوست داشت. می پرستید. نگاهشان می کرد و لبخند می زد. موهایش در دست امیر بود و لبخند امیر همه ی خستگی روزها و شب های آن خانه را برایش بهشت می کرد.
خوشبخت بودند. وان حمام نداشتند. دو تا اتاق داشتند و یک آشپزخانه ی 2*2 که خود ِ امیر ساخته بود. تلویزیون شان رنگ به رخسار نداشت. استخر و سونا و جکوزی را امتحان نکرده بود. موقع زایمان مریم، نمی دانست سزارین چیست. دکتر بعد از زایمان برایش توضیح داده بود. هر چند او هیچ وقت تن به این چیزها نمی داد و همه چیز مثل همیشه برایش طبیعی بود. شوهرش را تا به حال با کراوات ندیده بود. شب عروسی اش از آرایشگاه تا خانه را با پای پیاده آمده بودند؛ آخر هم ماشین پیدا نکرده بودند، هم آرایشگاه نزدیک بود. در خانه هر شب مهمان داشتند و تنهایی برایشان مفهومی نداشت. امیر عاشق دست پخت اش بود، اما او همیشه می خواست بداند چیز برگر و شیشلیک و قهوه ی اسپرسو چه شکلی اند. با این حال خوشبخت بودند. این را در نگاه امیر و دست های مهربان اش می دید.

۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه

?who is she

سر تا پایش را ورانداز[برانداز] کرد. شلوار جین مشکی اش را پنج - شش سانت تا زده بود. آل استار قهوه ای پاش بود. قرمزی جوراب اش فاصله ی بین کفش و شلوار را پر کرده بود. لبه ی پایینی چادرش نزدیک 10 سانت از پاچه ی شلوارش بالاتر بود، شاید هم بیشتر. ساعت اش را دست راست اش بسته بود. 10 تا برلیان روی انگشتر دست چپ اش جا خوش کرده بودند. شیشه های عینک صورتی اش بخار کرده بود و ...

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

آمین!

من: اجازه هست یه دونه پی نوشت به پی نوشت هاتون اضافه کنم؟
تو: اجازه ی من هم دست شماست!
من: خدایا، به همه ی ما یک پای سفر، یک رفیق شفیق، یک همراه و یک همدم عطا فرما!
من: چهار تا عطا نفرما، همه ی اینها را بصورت ام پی 4 در یک جسم به ما عطا فرما.
تو: اما اجازه بدین من هم یه دعای دیگه بکنم! خدایا به هر کس که همه ی اینها را به صورت ام پی 4 عطا می کنی، یک ظرفیت چند گیگابایتی هم عنایت فرما!
تو: خدایا؟ از گیگابایت و ترابایت فراتر چیست؟ اصلا همان را عطا کن!
من: آمین!
تو: آمین!

۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

اینجا کلونی آدم هاست!

همان طور که لای در در حال کمپوت شدن - شاید هم مربا یا رب شدن - بودم، توی ذهن ام به این یادداشت فکر می کردم. مثلا اینکه بنویسم «اتوبوس کلونی آدم هاست» و این طور ادامه بدهم که «همان طور که مثلا در لانه ی مورچه ها هر گروه به کار خود مشغول اند، در اتوبوس هم گروهی غیبت می کنند، گروهی دست و بال شان را از لای در بیرون می کشند، گروهی در به در دنبال بلیط می گردند، گروهی تجربیات شان را با هم تقسیم می کنند و الی ماشاالله ... » در ذهن ام به این جای یادداشت که رسیدم، اتوبوس در ایستگاه میدان انقلاب توقف کرد و من پیاده شدم تا بقیه بتواند پیاده شوند، آخر روی پله ی آخر ایستاده بودم. همه که پیاده شدند و من خواستم بروم بالا و یادداشت ام را ادامه بدهم، راننده داد زد «خانم! بلیط بده!» من هم چپ چپ نگاهش کردم که «تو امیر آباد یه بار بلیط دادم». اما انگار باور نکرد. حس بدی به ام دست داد. یادداشت را نیمه کاره رها کردم. کلونی را هم ول کردم به امان خدا.
من را باش که دارم برای اتوبوس ات یادداشت می نویسم!

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

خدا کند...

از که وقتی دانشگاه رفته بود، کمتر به ام زنگ می زد. خیال می کردم سرش با درس و مشق گرم است. نبود. این را روز ولنتاین فهمیدم که از من در کادو پیچی ادوکلون ای که خریده بود، کمک گرفت. منگ بودم. همه اش می خواستم از زیر زبان اش حرف بکشم، اما لو نمی داد. به آویز دور دست اش یک M آویزان بود و یک B. اولی خودش بود و دومی... افکار گذشته اش را در ذهن ام مرور می کردم؛ خودکشی، فرار از خانه و ... خیلی وقت بود که خبری از این حرف ها نبود. چرا شک نکرده بودم؟ آن همه تغییر در چهره اش، در مدتی کوتاه، و من باز هم به دلیل اش فکر نکرده بودم. چقدر کوتاهی کرده بودم. خدا کند مواظب خودش باشد. خدا کند هجده - نوزده سال تنهایی و محصور بودن را یک شبه جبران نکند. خدا کند دل به هوا نبندد. خدا کند مواظب خودش باشد. خدا کند ...

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

خورشت گوشت چرخ کرده

امروز قرار بود به مناسبت تولد دوستم و چند اتفاق ناچیز اما قشنگ برای من، برویم بیرون. شاید برای ناهار. اما سرنوشت در خانه ی دوست ام رقم خورده بود. برای ناهار «خورشت گوشت چرخ کرده» داشتند. همین ای که عکس اش را می بینید، سفره ی دو نفره ی من و دوست ام است!




خورشت از سیب زمینی، گوشت چرخ کرده، گوجه فرنگی و فلفل دلمه ای درست شده بود. پلو هم که پلو بود. خوشمزه بود. جای شما خالی!
-
پی نوشت: دل ام می خواهد یک روز کامل در آشپزخانه باشم و غذا بپزم. دلیل اش را دقیق نمی دانم. فقط می دانم که دل ام این را می خواهد. همین.

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

اندر فواید چت!

از حق نگذریم «چت» هم نعمتی است ها!
مثلا من کجا می توانم چشم در چشم کسی که باهاش رودربایستی دارم - وقتی در حال صحبت کردن است - قربان صدقه ی حرف زدن و خندیدن و اصطلاحات قشنگ اش بروم؟! مثلا وقتی می خندد بگویم «جان! قربون خندیدن ات برم!» یا وقتی آیکون گریه را می فرستد بگویم «تو بزرگ شدی! مرد که گریه نمی کنه! باریکلا پسر گل ام! گریه...؟ نه...!» یا ...
ولی باز هم face to face یک چیز دیگر است! این برق چشم هاست که آدم را محصور می کند. این زنگ صداست که گوش نواز است. این گرمی لبخند است که دل را می لرزاند.
باهام موافق نیستید؟
-
پی نوشت1: به قول شاعر «زنگ صداتُ دوست دارم، مثِ لالایی اه! برق چشاتُ دوست دارم، شب مهتابی اه! عطر و هواتُ دوست دارم، بوی بارون میده! طرز نگاتُ دوست دارم، به آدم جون میده!»
پی نوشت2: ببخشید اگه یه کم رنگ و روم زرد شده!

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

صبحانه ام کجاست؟!

مادر بزرگ ام مربای هویج پخته بود و به واسطه ی مادرم برای من هم فرستاده بود. بر حسب اتفاق دیروز صبح دیر(نه صبح زود) خانه بودم و در حالی که مربای نارنجی را روی نان می مالیدم، به این فکر می کردم که چند سالی می شود یک صبحانه ی درست و حسابی نخورده ام. هر روز صبح فقط یک لیوان (پدرم گلدان خطاب اش می کند!) چای و یک شکلات هیس یا یکی-دو تکه بیسکویت می خوردم و از خانه می زدم بیرون. همیشه هم ساعت به 9 نرسیده گرسنه ام می شد. مادرم اما - ماشاالله، خدا برامون حفظ اش کنه - نماد صبحانه در خانه ی ماست! البته با این همه بدو بدو و کارهای خانه و رسیدگی به دوقلوهای افسانه ای اگر به خودش نرسد که واویلاست!
مخلص (درست گفتم؟) کلام اینکه می خواهم در خورد و خوراک ام تغییرات اساسی بدهم.
به قول بابا دارم می شکنم!
پیشنهادات و انتقادات به شدت مورد استفاده قرار خواهند گرفت! استقبال می کنم!

دیزی سرا

احتمالا از چیزهای که درباره ی دیزی نوشته بودم، از علاقه ام به این غذا - که نمی دانم چرا در نظر من نه تنها آبگوشت نیست، که هیچ شباهتی هم به آن ندارد - باخبرید.
چند روز پیش دوست عزیزی پیشنهادم را برای ناهار قبول کرد و رفتیم دیزی سرا (خیابان کلانتری - بین ایرانشهر و سپهبد قرنی). خیلی شلوغ بود. باید اسم می نوشتیم و نوبت می گرفتیم! شباهت آنجا به حمام را که دوستم متذکر شده بود، با این اتفاق بیشتر احساس کردم. همان دم در یک میز دو نفره خالی شد و نشستیم. اول دو تا کاسه آوردند با قاشق و چنگال و دستمال کاغذی. من آخرش هم نفهمیدم در خوردن دیزی چنگال به چه کار می آید؟ ما منتظر منو بودیم که گارسن(؟!) نه گذاشت و نه برداشت، یک سینی - از این گردهای بزرگ - برای میزمان آورد محتوی دو تا دیزی سنگی، دو کاسه سالاد، دو پیاله ترشی، دو تا لیوان و یک پارچ دوغ. یادتان باشد که آنها به تعداد نفرات دیزی می آورند، اگر غیر از این می خواهید، باید زودتر خبرشان کنید. اولین بار بود که دیزی سنگی را از جلو می دیدم! از بس به بابا گفته بودم مرا با خودش به یک دیزی سرا ببرد و او به خاطر مکان های خفن موجود مرا نبرده بود، انگار عقده ای شده بودم! (اینجا خفن نیست. خانوادگی است.) صبح آن روز اتفاقات زیبایی برای هر دو مان افتاده بود و این ها شده بودند موضوعات بحث ما! می خوردیم و می گفتیم و می خندیدیم! به خودمان که آمدیم دیدیم هر کدام دیزی مان را تا ته خورده ایم! من که اصلا باورم نمی شد انقدر جا داشته باشم. هر دیزی با مخلفات مذکور 7000 تومان تمام شد، روی هم 14000 تومان.
جای همه تان خالی!
اگر رفتید، جای مرا هم خالی کنید!

۱۳۸۶ بهمن ۲۹, دوشنبه

گره ی کور

تپش
قلب ام را از جا می کند و
تو
نوازش می کردی
گوشه های نایاب دل ام را
که کشف امروزت بود.
من
دلتنگ انگشتان ات بودم و
تو
خیال ات را پر داده بودی در خیال من.
من انگشتان ام را از خود می راندم و
سوزش نگاه تو بود
که ذوب می کرد خیال ام را
و انگشتان من بود
که یک به یک انگشتان تو را فتح می کرد.
شانه ات هم نشین شانه ام بود و
سر انگشتان ات
گره از خیال ام می گشود.
من
سرفه ای کردم از شوق و
شبنمی گونه ام را تر کرد.
زانوی تو
تر شد از شبنم چشمانم
گره ی کوری بود
گیسوان من و انگشتان تو.

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

شوهر من

این روزها بیشتر از تمام روزهای عمرم کتاب می خوانم. اما نمی دانم چرا هر چه بیشتر می خوانم، کمتر لذت می برم. یادم می آید که سه - چهار سال پیش «دختری با گوشواره ی مروارید» تریسی شوالیه با ترجمه ی گلی امامی را خواندم و آنقدر لذت بردم که نگو! شاید به خاطر ایام کنکور و دوری از کتاب های غیر درسی آنقدر لذت بردم، شاید هم لذت واقعا از میان سطرهای کتاب در رگ هایم می جهید. خدا داند! به هر حال لذتی وافر برده بودم و این روزها در حسرت چنان لذتی می سوزم و می سازم. کسی می تواند کمک ام کند یا خودم دست به کار شوم؟
این روزها «شوهر من» نوشته ی ناتالیا گینزبورگ به ترجمه ی زهره بهرامی را می خوانم. قبل از خواندن کتاب http://qbpd.blogspot.com/2008/01/blog-post_24.html#links را دیده بودم و دل ام می خواست ببینم نظر من هم همین است یا نه. متاسفانه - به نظر من - گفته ی آقای علیانی درباره ی هر چهار داستان صدق می کند! گینزبورگ انگار در لانه ی موش بزرگ شده و آرزوهای ویلایی اش را در داستان هایش - یا حداقل این داستان - برآورده کرده است. داستان هایی با مقدمه هایی بس طولانی که آدم را از لذت بردن از اصل داستان باز می دارد. این هم از شانس هویج گونه ی من است دیگر! البته این همه زیر سوال بردن هم خوب نیست ها! خدا خودش ببخشد و گینزبورگ هم حلال ام کند. بقیه ی کتاب هایش را هم در روزهای آینده خواهم خواند.
سه پاراگراف پایانی داستان «شوهر من» را می خوانید:
چند روزی بود که پرندگان با صدای بلند روی درختان آواز می خواندند. به رخت خواب رفتم. یک دفعه متوجه شدم صاحب خوشبختی عظیمی شده ام. خبر نداشتم که می شود این طور با مرگ یک نفر خوشبخت شد. اما اصلا احساس ندامت نمی کردم. مدت ها بود که خوشحال نبودم و حالا دیگر این برایم چیز کاملا نویی بود که شگفت زده ام می کرد و دگرگونم می ساخت. برای رفتار آن شبم لبریز از غروری احمقانه بودم. می دانستم شوهرم در حال حاضر نمی تواند فکر کند، اما بعد ها وقتی حالش جا آمد، دوباره فکر می کند و شاید متوجه بشود که من درست عمل کرده بودم.
یک دفعه صدای شلیکی در سکوت خانه طنین انداخت. همین طور که فریاد می زدم و از پله ها پایین می رفتم، خودم را به اتاق کار رساندم و آن پیکر بزرگ بی حرکت روی مبل را تکان دادم، بازوهایش ولو شده بود و وارونه بود. کمی خون روی گونه ها و لب های آن چهره ای روان بود که من خیلی خوب می شناختمش.
بعد مردم خانه را پر کردند. باید حرف می زدم و به هر سوال جواب می دادم. بچه ها را بیرون برده بودند. دو روز بعد، شوهرم را تا قبرستان همراهی کردم. وقتی برگشتم خانه، مبهوت در اتاق ها پرسه زدم. آن خانه برایم عزیز شده بود، اما به نظر می رسید حق ندارم آنجا زندگی کنم، چون به من تعلق نداشت، من آنجا را با مردی تقسیم کرده بودم که بی هیچ حرفی با من مرده بود. هرچند نمی دانستم به کجا بروم. هیچ جایی در این دنیا نبود که دلم بخواهد بروم آن جا.

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

سوسول مآبی، از آن دیگران!

می دونی برای چی می گم «من تو رستوران و کافی شاپ و این قسم اماکن سوسول مآبی(!) معذب ام»؟
1) اغلب آدم هایی که آدم(مثلا من) رو به اینجور جاها دعوت می کنند، زیادی سوسول اند. آب رو با چنگال می خورند و قهوه رو با اسانس زهر مار. آدم می خواد بالا بیاره یه وقت هایی...
2) من دل ام می خواد حداقل استیک رو - که مادرزادی مثل سنگ می مونه واسه تراشیدن مجسمه ی داوود - به راحتی به دندون بکشم! آخه اون لامصب مگه با چاقو و چنگال تیکه تیکه می شه؟ فلانی، نزدیک چهار ساعت سعی می کنه کالباس رو با چاقو ببره تا دست اش کالباسی(!) نشه، من اما دل ام می خواد با انگشت سس بمالم روی دماغ اش! بقیه می بینند؟ خب به جهنم! به جان خودم، به همین برکت(نون رو میگم) قسم، همه ی اون هایی که می گی می بینند، منتظر اند یکی با دست از تو کاسه ی سالاد گوجه فرنگی رو بکشه بیرون، اون وقت همه شون حمله کنند به بشقاب های همدیگه! باور کن حقیقت این اه، نه چنگال و چاقو.
3) من دل ام می خواد داد بزنم «آقا! یه قوری چایی بیار با دو تا نیمرو. خیلی آقایی!» تو کدوم کافی شاپ و سوسول خونه می تونم چنین چیزی بگم؟ نه، خدایی اش، گفتم خدایی اش ها!
ببین چه مزه ای می ده چای و خرما! (می بینی مزه اش رو؟)



4) چند بار به ات گفتم «بیا بریم قهوه خونه»؟ گفتم یا نگفتم؟ آخه کی گفته اونجا جای دختر نیست؟ خب می ریم یه جایی که خیلی هم خفن نباشه، اوکی؟ نه نگو که دل ام لک زده واسه بوی اسفند و چه بسا قلیون(گفتم بو، نه چیز دیگه)، نه عود و سیگار برگ.
5) من دل ام می خواد از این دیزی سنگی ها بخورم، دیدی چه قدر خوشگل اند؟! دلم می خواد بگم «آقا! بی زحمت دو تا دیزی بیار با ماست موسیر و دوغ و سبزی خوردن و پیاز(برای خالی نبودن عریضه) و هر چی که خودت عشق ات کشید! دمت گرم!» خیلی کیف داره، نه؟ حتی اگه نتونم نصف اش رو هم بخورم و حتی اگه بلد نباشم گوشت کوبیده درست کنم، دیدن یه سفره با این همه رنگ های قشنگ برام بی نهایت لذت بخش اه.


ببین، من دقیقا همین ای هستم که دیدی، که برات توصیف کردم.
حالا بیا و از خیر این کافی شاپ رفتن بگذر!
معذب ام ها!

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

آیا چه کس تو را...؟

ای مهربانتر از من،
- با من.
در دستهای تو،
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود؟
کز من دریغ کردی.
تنها تویی،
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
- مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من،
در کوچه باغهای محبت،
مثل شکوفه های سپید سیب،
ایثار سادگی ست.
افسوس!
آیا چه کس تو را،
از مهربان شدن با من،
مایوس می کند؟

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

تو می خندی

من میام،
تو می خندی،
دل من آب میشه.
من میگم،
تو می خندی،
من تو دل ام قربون صدقه ی خنده هات میرم.
من به هر بهانه ای خنده رو مهمون لب هات می کنم،
تو هم به هر بهانه ای دل من رو آب می کنی.
تو قشنگ می خندی،
گاهی هم فقط یک لبخند.
تو می خوای بری،
به ام لبخند می زنی،
من می خوام گریه کنم،
بغض می کنم.
.
.
.
هر شب خواب لب های خندون ات رو می بینم.
تو چی؟

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

ماهی ها عاشق می شوند





نوروز مهمان ما بودند.
عاشق شدند.
یکی رفت.
دیگری هم.
نوروز تمام شد.

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

شاه م.ن می خواند:

کوکوی دو شب مانده، از آن ما
کپی پدر خوانده، از آن ما
کلفتی پرونده، از آن ما
انتقاد سازنده، از آن ما
ملی پوش بازنده، از آن ما
خلقت ناخوانده، از آن ما
شاید که آینده، از آن ما...

شکست عشقی!

امروز اولین شکست عشقی ام را در کمتر از دو دهه گذشته از زندگانی ام تجربه کردم! سه ساعت و نیم توی صف بلیط کنعان (مانی حقیقی) ایستادم و با اینکه تا نزدیکی های در سینما عصر جدید رسیده بودم، بلیط گیرم نیومد. اصلا برام پذیرفتنی نبود. من و این همه بدبختی محاله...! سانس ویژه ای هم که دوستان برای کنعان ترتیب دادند، ساعت 12:30 بود که برای اینجانب چیزی در حد زر مفت(!) محسوب می شد.
پی نوشت: دوستی دوستان اینجور جاها معلوم میشه ها. دروغ میگم؟ خب چی می شد اگه برای من هم بلیط می گرفتی؟ پول اش رو که خودم می خواستم بدم، زحمت تو فقط این بود که به جای غنچه کردن لب هات و گفتن «دو»، بگی «سه تا بلیط بده!» غیر از این بود؟ به خدا از همه انتظار چنین کاری رو داشتم، به جز تو. الحق که خیلی مردی... نو پرابلم(!) ما هم خدایی داریم.

۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

...

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

مادر بزرگ و مادر کوچولو

وارد مطب که شد، شلوار زرد اش بیشتر از همه خودنمایی می کرد. آرام آرام راه می رفت. همه به زردی شلوار می خندیدند، اما من یاد شلواری که خودم توی بیمارستان پوشیده بودم افتادم. خانم میان سالی پشت سرش وارد شد. نوزادی ساندویچ شده در بغل داشت. مادر کوچولو که نشست، بلافاصله نوزادش را از بغل مادر یزرگ گرفت. چشم ازش برنمی داشت. همه ساکت شده بودند و به نگاه مادر کوچولو نگاه می کردند. مادر بزرگ به منشی گفت «دیروز زایمان کرده. چند ساعت اه مرخص شده. دکترش گفته باید زودتر بچه رو به متخصص پوست نشون بدیم.» منشی گفت «اینجا همه دو سه ساعت منتظر میشن تا نوبتشون بشه. فردا می تونید بیاید، اول وقت؟ اینطوری برای هردوشون راحت تره ها!» مادر کوچولو بدون اینکه نگاهش رو از کوچولو بگیره، با سر حرف منشی رو تایید کرد. مادر بزرگ برای فردا وقت گرفت، بعد به دخترش اشاره کرد که «بریم». مادربزرگ کوچولو رو بغل کرد و مادر کوچولو پشت سرش به راه افتاد، آرام و دست به کمر. مطب هم چنان ساکت بود.