۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

شوهر من

این روزها بیشتر از تمام روزهای عمرم کتاب می خوانم. اما نمی دانم چرا هر چه بیشتر می خوانم، کمتر لذت می برم. یادم می آید که سه - چهار سال پیش «دختری با گوشواره ی مروارید» تریسی شوالیه با ترجمه ی گلی امامی را خواندم و آنقدر لذت بردم که نگو! شاید به خاطر ایام کنکور و دوری از کتاب های غیر درسی آنقدر لذت بردم، شاید هم لذت واقعا از میان سطرهای کتاب در رگ هایم می جهید. خدا داند! به هر حال لذتی وافر برده بودم و این روزها در حسرت چنان لذتی می سوزم و می سازم. کسی می تواند کمک ام کند یا خودم دست به کار شوم؟
این روزها «شوهر من» نوشته ی ناتالیا گینزبورگ به ترجمه ی زهره بهرامی را می خوانم. قبل از خواندن کتاب http://qbpd.blogspot.com/2008/01/blog-post_24.html#links را دیده بودم و دل ام می خواست ببینم نظر من هم همین است یا نه. متاسفانه - به نظر من - گفته ی آقای علیانی درباره ی هر چهار داستان صدق می کند! گینزبورگ انگار در لانه ی موش بزرگ شده و آرزوهای ویلایی اش را در داستان هایش - یا حداقل این داستان - برآورده کرده است. داستان هایی با مقدمه هایی بس طولانی که آدم را از لذت بردن از اصل داستان باز می دارد. این هم از شانس هویج گونه ی من است دیگر! البته این همه زیر سوال بردن هم خوب نیست ها! خدا خودش ببخشد و گینزبورگ هم حلال ام کند. بقیه ی کتاب هایش را هم در روزهای آینده خواهم خواند.
سه پاراگراف پایانی داستان «شوهر من» را می خوانید:
چند روزی بود که پرندگان با صدای بلند روی درختان آواز می خواندند. به رخت خواب رفتم. یک دفعه متوجه شدم صاحب خوشبختی عظیمی شده ام. خبر نداشتم که می شود این طور با مرگ یک نفر خوشبخت شد. اما اصلا احساس ندامت نمی کردم. مدت ها بود که خوشحال نبودم و حالا دیگر این برایم چیز کاملا نویی بود که شگفت زده ام می کرد و دگرگونم می ساخت. برای رفتار آن شبم لبریز از غروری احمقانه بودم. می دانستم شوهرم در حال حاضر نمی تواند فکر کند، اما بعد ها وقتی حالش جا آمد، دوباره فکر می کند و شاید متوجه بشود که من درست عمل کرده بودم.
یک دفعه صدای شلیکی در سکوت خانه طنین انداخت. همین طور که فریاد می زدم و از پله ها پایین می رفتم، خودم را به اتاق کار رساندم و آن پیکر بزرگ بی حرکت روی مبل را تکان دادم، بازوهایش ولو شده بود و وارونه بود. کمی خون روی گونه ها و لب های آن چهره ای روان بود که من خیلی خوب می شناختمش.
بعد مردم خانه را پر کردند. باید حرف می زدم و به هر سوال جواب می دادم. بچه ها را بیرون برده بودند. دو روز بعد، شوهرم را تا قبرستان همراهی کردم. وقتی برگشتم خانه، مبهوت در اتاق ها پرسه زدم. آن خانه برایم عزیز شده بود، اما به نظر می رسید حق ندارم آنجا زندگی کنم، چون به من تعلق نداشت، من آنجا را با مردی تقسیم کرده بودم که بی هیچ حرفی با من مرده بود. هرچند نمی دانستم به کجا بروم. هیچ جایی در این دنیا نبود که دلم بخواهد بروم آن جا.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

کتابی که اول اشاره کردی دختری با گوشوارههای مروارید کتاب فوق العاده ایه!هیچ ربطی هم به دور بودنت از کتابخونی نداشت!
ولی خوشحالم که این روزا کتاب میخونی!
به قول یکی از دوستانم :کتاب بخون تا آدم بشی!
منم این روزا از خوندن کتاب لذت نمیبرم!
همین چند روز پیش خاطره ی دلبرکان مرده ی مارکز رو خوندم جالب نبود!یا چند روز بعدتر داستانهای کوتاه چخوف رو خوندم اونم خوب نبود !
کم کم دارم از کتابا هم نا امید میشم !
همون داستانهای کلاسیک قدیمی یا داستانهایی که قبلا خوندم ولی برای بار چندم شروع میکنم بخ خوندنشون باز هم لذت بخش هستند !
من سه گانه ی نیویورک(سه تا کتاب مستقل هستن)پل استر رو پیشنهاد میکنم !

شازده گفت...

شوهر من را خوانده ام
پیشنهاد می کنم اینس در جان من و ظرافت جوجه تیغی را بخوانید.