۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

خدا کند...

از که وقتی دانشگاه رفته بود، کمتر به ام زنگ می زد. خیال می کردم سرش با درس و مشق گرم است. نبود. این را روز ولنتاین فهمیدم که از من در کادو پیچی ادوکلون ای که خریده بود، کمک گرفت. منگ بودم. همه اش می خواستم از زیر زبان اش حرف بکشم، اما لو نمی داد. به آویز دور دست اش یک M آویزان بود و یک B. اولی خودش بود و دومی... افکار گذشته اش را در ذهن ام مرور می کردم؛ خودکشی، فرار از خانه و ... خیلی وقت بود که خبری از این حرف ها نبود. چرا شک نکرده بودم؟ آن همه تغییر در چهره اش، در مدتی کوتاه، و من باز هم به دلیل اش فکر نکرده بودم. چقدر کوتاهی کرده بودم. خدا کند مواظب خودش باشد. خدا کند هجده - نوزده سال تنهایی و محصور بودن را یک شبه جبران نکند. خدا کند دل به هوا نبندد. خدا کند مواظب خودش باشد. خدا کند ...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خدایا! مواظب هرکس هستی٬ مواظب من هم باش!

ناشناس گفت...

هجده، نوزده سال... واقعاً يك عمر است ها! ولي من مي‌گويم خدا كند جبرانش اين‌همه سال طول نكشد لااقل. خدا كند زود سر و ته‌اش هم بيايد يك جوري. چون گاهي راهي جز «جبران» نيست. براي خدا كاري ندارد اما بلاهايي سر همه‌مان آمده كه با «خدا كند» و «خدا نكند» فقط مرهم مي‌گذاريم رويشان. چنان گره‌هايي برايمان زده‌اند (و ممكن است ما هم براي ديگران بزنيم) كه ديگر هيچ كاري‌اش نمي‌شود كرد؛ فقط بايد منتظر ماند‌ و اميدوار.
و مگر آخر آخرش كدام دست‌آويز محكم‌تر از اوست؟ خدا خودش مي‌داند چه مي‌كند. خدا خودش هواي همه را دارد. هواي همه را. به خودش قسم.