۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

میان ماه من تا ماه گردون / ... !

ساعت زنگ می زند؛ یک ربع به شش صبح. هنوز خسته است. یاد ظرف های شام دیشب که پای حوض شسته بود، می افتد. مچ دست اش را می مالد. به بچه هایش نگاه می کند که بین او و پدرشان خوابیده اند. پتو را رویشان می کشد. دست به کمر می گیرد و از جا بلند می شود. می خواهد برود نانوایی، آخر بچه ها نان تازه را با میل بیشتری می خورند. اما دلش برای شوهرش تنگ شده. آرام از روی بچه ها رد می شود و کنار شوهرش روی زمین می نشیند. فقط نگاهش می کند. دست هایش خشکی زده. با سر انگشتانش دست های شوهرش را نوازش می کند. چقدر زود پیر شده اند این دست ها. هنوز سی سالش هم نشده. هشت سال است که ازدواج کرده اند؛ مریم اش هفت سال دارد و علی کوچولو پنج سال. ساعت را نگاه می کند و یاد نانوایی می افتد. پیشانی شوهرش را می بوسد و بلند می شود.
نانوایی شلوغ است. می رود ته ِ صف شش تایی می ایستد. دختر چهار - پنج ساله ای جلویش ایستاده تا نان بگیرد. یاد مریم اش می افتد. وقتی مریم را به دنیا آورد، شانزده سال بیشتر نداشت. عروسک های خودش را برای دخترش نگه داشته بود. آن روزها وضع مالی شان تعریفی نداشت. یک اتاق داشتند و بقیه ی چیزها بین همسایه ها مشترک بود. آرزوی کودکی اش تا به امروز داشتن یک وان حمام بود، که هیچ وقت از نزدیک ندیده بود. اما امیر بهش قول داده بود روزی خانه ای بخرد که وان هم داشته باشد، و او به قول ِ امیر هیچ وقت شک نداشت. هفت سال پیش، مریم کوچولو را که دادند بغلش، نمی دانست بخندد یا گریه کند. خودش هنوز بچه بود. اما از آن جایی که خودش از بچگی مادر برادر و خواهرهایش بود، برای بچه هایش هیچ وقت کم نگذاشت. نوبت ش شد. شش تا نان گرفت و برگشت به خانه. بچه ها را ازخواب بیدار کرد و صبحانه شان را داد. مریم را راهی مدرسه کرد. علی هم توی حیاط با ماشین هایش بازی می کرد. امیر را دید که بیدار شده و در رختخوابش نشسته. شستن حیاط را رها کرد. دمپایی هاش را در آورد و رفت پیش امیر. چشمان قهوه ای شوهرش را همیشه دوست داشت. می پرستید. نگاهشان می کرد و لبخند می زد. موهایش در دست امیر بود و لبخند امیر همه ی خستگی روزها و شب های آن خانه را برایش بهشت می کرد.
خوشبخت بودند. وان حمام نداشتند. دو تا اتاق داشتند و یک آشپزخانه ی 2*2 که خود ِ امیر ساخته بود. تلویزیون شان رنگ به رخسار نداشت. استخر و سونا و جکوزی را امتحان نکرده بود. موقع زایمان مریم، نمی دانست سزارین چیست. دکتر بعد از زایمان برایش توضیح داده بود. هر چند او هیچ وقت تن به این چیزها نمی داد و همه چیز مثل همیشه برایش طبیعی بود. شوهرش را تا به حال با کراوات ندیده بود. شب عروسی اش از آرایشگاه تا خانه را با پای پیاده آمده بودند؛ آخر هم ماشین پیدا نکرده بودند، هم آرایشگاه نزدیک بود. در خانه هر شب مهمان داشتند و تنهایی برایشان مفهومی نداشت. امیر عاشق دست پخت اش بود، اما او همیشه می خواست بداند چیز برگر و شیشلیک و قهوه ی اسپرسو چه شکلی اند. با این حال خوشبخت بودند. این را در نگاه امیر و دست های مهربان اش می دید.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

نشد. ته‌اش بايد يك چيزي محكم مي‌كوبيديد وسط ملاج خواننده! همان كاري كه تا حدودي وسط‌هاي متن كرده‌ايد. خيلي نرم تمام شده! مي‌دانيد من با پارادايمي به اسم بچه در زندگي چه‌قدر مشكل دارم؟ يك چيز ديگر را هم نمي‌فهمم: خوشبختي وسط اين حجم از ملال... ولي خوب بود، كمي چكش‌كاري مي‌خواهد ولي خوب بود.

ناشناس گفت...

معمولی بود
هوای شخصیت هایت را اصلا نداشتی!
چرا ؟!
یا علی