۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

سوسول مآبی، از آن دیگران!

می دونی برای چی می گم «من تو رستوران و کافی شاپ و این قسم اماکن سوسول مآبی(!) معذب ام»؟
1) اغلب آدم هایی که آدم(مثلا من) رو به اینجور جاها دعوت می کنند، زیادی سوسول اند. آب رو با چنگال می خورند و قهوه رو با اسانس زهر مار. آدم می خواد بالا بیاره یه وقت هایی...
2) من دل ام می خواد حداقل استیک رو - که مادرزادی مثل سنگ می مونه واسه تراشیدن مجسمه ی داوود - به راحتی به دندون بکشم! آخه اون لامصب مگه با چاقو و چنگال تیکه تیکه می شه؟ فلانی، نزدیک چهار ساعت سعی می کنه کالباس رو با چاقو ببره تا دست اش کالباسی(!) نشه، من اما دل ام می خواد با انگشت سس بمالم روی دماغ اش! بقیه می بینند؟ خب به جهنم! به جان خودم، به همین برکت(نون رو میگم) قسم، همه ی اون هایی که می گی می بینند، منتظر اند یکی با دست از تو کاسه ی سالاد گوجه فرنگی رو بکشه بیرون، اون وقت همه شون حمله کنند به بشقاب های همدیگه! باور کن حقیقت این اه، نه چنگال و چاقو.
3) من دل ام می خواد داد بزنم «آقا! یه قوری چایی بیار با دو تا نیمرو. خیلی آقایی!» تو کدوم کافی شاپ و سوسول خونه می تونم چنین چیزی بگم؟ نه، خدایی اش، گفتم خدایی اش ها!
ببین چه مزه ای می ده چای و خرما! (می بینی مزه اش رو؟)



4) چند بار به ات گفتم «بیا بریم قهوه خونه»؟ گفتم یا نگفتم؟ آخه کی گفته اونجا جای دختر نیست؟ خب می ریم یه جایی که خیلی هم خفن نباشه، اوکی؟ نه نگو که دل ام لک زده واسه بوی اسفند و چه بسا قلیون(گفتم بو، نه چیز دیگه)، نه عود و سیگار برگ.
5) من دل ام می خواد از این دیزی سنگی ها بخورم، دیدی چه قدر خوشگل اند؟! دلم می خواد بگم «آقا! بی زحمت دو تا دیزی بیار با ماست موسیر و دوغ و سبزی خوردن و پیاز(برای خالی نبودن عریضه) و هر چی که خودت عشق ات کشید! دمت گرم!» خیلی کیف داره، نه؟ حتی اگه نتونم نصف اش رو هم بخورم و حتی اگه بلد نباشم گوشت کوبیده درست کنم، دیدن یه سفره با این همه رنگ های قشنگ برام بی نهایت لذت بخش اه.


ببین، من دقیقا همین ای هستم که دیدی، که برات توصیف کردم.
حالا بیا و از خیر این کافی شاپ رفتن بگذر!
معذب ام ها!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

این متن خیلی برام آشنا بود!خدا جوووووووون اینو کجا دیدم من!!!