۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

مادر بزرگ و مادر کوچولو

وارد مطب که شد، شلوار زرد اش بیشتر از همه خودنمایی می کرد. آرام آرام راه می رفت. همه به زردی شلوار می خندیدند، اما من یاد شلواری که خودم توی بیمارستان پوشیده بودم افتادم. خانم میان سالی پشت سرش وارد شد. نوزادی ساندویچ شده در بغل داشت. مادر کوچولو که نشست، بلافاصله نوزادش را از بغل مادر یزرگ گرفت. چشم ازش برنمی داشت. همه ساکت شده بودند و به نگاه مادر کوچولو نگاه می کردند. مادر بزرگ به منشی گفت «دیروز زایمان کرده. چند ساعت اه مرخص شده. دکترش گفته باید زودتر بچه رو به متخصص پوست نشون بدیم.» منشی گفت «اینجا همه دو سه ساعت منتظر میشن تا نوبتشون بشه. فردا می تونید بیاید، اول وقت؟ اینطوری برای هردوشون راحت تره ها!» مادر کوچولو بدون اینکه نگاهش رو از کوچولو بگیره، با سر حرف منشی رو تایید کرد. مادر بزرگ برای فردا وقت گرفت، بعد به دخترش اشاره کرد که «بریم». مادربزرگ کوچولو رو بغل کرد و مادر کوچولو پشت سرش به راه افتاد، آرام و دست به کمر. مطب هم چنان ساکت بود.

هیچ نظری موجود نیست: