۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

اینجا کلونی آدم هاست!

همان طور که لای در در حال کمپوت شدن - شاید هم مربا یا رب شدن - بودم، توی ذهن ام به این یادداشت فکر می کردم. مثلا اینکه بنویسم «اتوبوس کلونی آدم هاست» و این طور ادامه بدهم که «همان طور که مثلا در لانه ی مورچه ها هر گروه به کار خود مشغول اند، در اتوبوس هم گروهی غیبت می کنند، گروهی دست و بال شان را از لای در بیرون می کشند، گروهی در به در دنبال بلیط می گردند، گروهی تجربیات شان را با هم تقسیم می کنند و الی ماشاالله ... » در ذهن ام به این جای یادداشت که رسیدم، اتوبوس در ایستگاه میدان انقلاب توقف کرد و من پیاده شدم تا بقیه بتواند پیاده شوند، آخر روی پله ی آخر ایستاده بودم. همه که پیاده شدند و من خواستم بروم بالا و یادداشت ام را ادامه بدهم، راننده داد زد «خانم! بلیط بده!» من هم چپ چپ نگاهش کردم که «تو امیر آباد یه بار بلیط دادم». اما انگار باور نکرد. حس بدی به ام دست داد. یادداشت را نیمه کاره رها کردم. کلونی را هم ول کردم به امان خدا.
من را باش که دارم برای اتوبوس ات یادداشت می نویسم!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام دوست ناشناس.... تو واقعا برا آواز گنجشك ها تو صف وايسادي؟ ... چرا اخه؟

مي شه بعدش خودتو معرفي كني كه من كف كردم از كجا مي شناسيم...