۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

برنده - برنده

این روزها کارهای عجیبی ازم سر می زنه؛
روزی پنج - شش بار مسواک می زنم (میرم صورت ام رو با صابون بشورم که یک هو می بینم مسواک دستم اه و دهانم پر از کف)،
میرم بیرون - فقط - برای خرید یک مجله و سر از کتاب فروشی مورد علاقه ام در می آرم و با یک مشت کتاب برمی گردم خونه،
زنگ می زنم به یک نفر برای یک کار خیلی مهم و بعد از گذاشتن گوشی تلفن تازه یادم می افته که حرف اصلی رو به اش نزدم،
و ...
این روزها حواس ام خیلی پرت اه،
نگران ام،
آخر این بازی به کجا می رسه؟
یعنی میشه نتیجه اش برنده - برنده باشه؟

با تو هستم. با تو!

ازم پرسید:
«با کي خيلي رفيقي و دوستش داري و يک لحظه دوريش برات ممکن نيست؟
کي رو خيلي عاشقشي و اصلا تصور اين که يه روزي اون نباشه برات ممکن نيست؟
کي رو داري که راحت سر روي شونه اش بذاري و هاي هاي گريه کني؟
آخرين بار که به کسي گفتي دوست دارم کي بود؟
... »
یاد اون افتادم. همون ای که جلوش زار زدم. به اش گفتم دوست ات دارم. براش های های گریه کردم. زار زدم. همون ای که یه لحظه دوری اش برام ممکن نیست.
ادامه داد:
«تا حالا فکر کردي مغز رفيق جون جونيت چه رنگيه؟
تا حالا ديدي خون صورت رفيقت چه رنگيه؟»
جوابی نداشتم برای سوال هاش.
گفت:
«اون شب، شب جمعه 25 سال پيش، اون شب ديگه تو کنارم نبودي، چرا بودي، عطرت بود، خونت هم بود.
نصفه شب احساس کردم صورتم سرد شده.
دست که زدم ديدم يه تيکه از مغز تو چسبيده بغل صورتم.
آروم و با احترام، همون جايي که يکي دو ساعت قبل دراز کشيده بودي دفنت کردم.»
یخ کرده بودم. تصور اینکه چنین اتفاقی واسه اون بیفته تمام بدن ام رو به لرزه انداخته بود. داشتم دیوونه می شدم.
خودش رو نمی دیدم، اما بغض اش رو چرا.
بغض اش رو فرو خورد و ادامه داد:
«شب جمعه است. اگه بودي، بازم کنار هم توي سنگر نگهبانی چرت مي زديم. من مي ترسيدم و تو مي خنديدي. عشق مي کردم وقتي مي خنديدي. به خدا نمي ترسيدم. فقط ادا درمياوردم تا تو بخندي. تا لبات باز بمونن و من نفست رو بشنوم.
اصلا حاليت ميشه من چي ميگم؟ حواست با منه؟ با تو هستم. با تو. آهاي مصطفي! خوابی يا بيدار؟
خدا جون، اگه صبح بلند شم و مصطفي رو برده باشن، چيکار کنم؟ به کي بگم دوسِت دارم داداش؟
کجايي مصطفي؟
جواب بده.
... »
نفس ام بند اومده بود.
داشتم با خودم فکر می کردم؛
اگه تو نباشی،
من چی کار کنم؟
به کی بگم "دوست ات دارم"؟
آهای!
با تو ام!
جواب بده.

۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

خدا براتون حفظ اش کنه، ایشالا!

با برادرهای دوقلوی من هم کلاس است. پیش دبستانی هستند؛ شیطان و تنبل و شلخته. هربار که صحبت از هم کلاسی هاشان می شود، اسم او را می آورند و از وجنات اش تعریف می کنند؛ نیم وجبی مرتب و باهوش کلاس! امروز معلم شان جلسه گذاشته بود و مادرم کنار مادرش نشسته بود. پوشه ای از کارهای بچه ها به علاوه ی گزارش تحصیلی(!) به دست مادران دادند تا مطالعه کنند و پس بدهند. مادرم از دست دست کردن مادرش فهمید که او احتمالا بی سواد است. با مهربانی گفت «پوشه رو باز کن. ببین چه کاردستی های قشنگی درست کرده پسرت! ببین سرمشق هاش رو چه تمیز نوشته. بچه های من همیشه از نظم و ترتیب پسرت تعریف می کنند. خدا براتون حفظ اش داره ایشالا.» مادرش از برخورد مادرم خیلی خوشحال می شود و سفره ی دل اش را باز می کند. شوهرش از همسر اول اش - خدا بیامرز - چند تا بچه دارد که همه سر خانه و زندگی شان رفته اند و او نزدیک هفت هشت سال است که از روستا به تهران آمده و زن دوم اش شده. از تنها پسر اش می گوید که همیشه در خانه کمک حال اش است؛ سبزی پاک می کند، ظرف می شوید، خرید می کند، اتاق اش همیشه مثل دسته ی گل تمیز و مرتب است و ... . [ حسودی ام می شود!] معلم می گوید «هر وقت بچه ای تو کلاس زیادی شلوغ می کنه یا مشق هاش رو نامرتب می نویسه، اون رو چند جلسه ای کنار داود می نشونم و اتفاقا همیشه هم اثر می کنه!» مادر ها با خنده اصرار می کنند که بچه های آنها را هم چند روز کنار داود بنشاند تا بلکه کمی ازش یاد بگیرند.
مادرم از دفتر مشق داود تعریف می کند که «حتی یه جای پاک کن هم توش دیده نمیشه! ماشالا هزار ماشالا!»
خواهرم از مدرسه می رسد و دنبال موبایل اش می گردد. مثل همیشه پیدایش نمی کند. به سمت تلفن می رود که با خودش تماس بگیرد، بلکه موبایل پیدا شود. یادش می افتد که صبح موبایل را روی سایلنت گذاشته. اتاق را زیر و رو می کند. به مادرم می گویم «هانیه رو هم چند روزی پیش داود بنشونیم، شاید یه کم درست بشه!»

۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

آیه ای در باب پاکدامنی و همسر گزینی!

امتحان متون (تفسیر موضوعی قرآن) داشتم و مشغول چشم چرانی در کتاب بودم که چشم ام به آیاتی عجیب - برای من البته - از سوره ی مومنون افتاد. ترجمه اش را اینطور نوشته بود:
«آنان که دامان خود را حفظ می کنند(5) مگر در مورد همسرانشان یا کنیزانی که به دست می آورند، که در این موارد ملامتی بر آنان نیست(6) پس هر که فراتر از این را طلب کند، متجاوز است(7)»*
در قسمتی از تفسیر آیات مذکور هم چنین آمده بود که:
(در زمان ظهور اسلام) نیاز جنسی بردگان و کنیزان نیز بر اساس ضوابط و قوانین مشخصی برآورده می گشت تا جامعه دچار آلودگی نگردد. کنیزان پاکدامن چنان جایگاهی در اسلام دارند که قرآن ازدواج با آنان را بهتر از ازدواج با دختران آزاد غیر مومن دانسته و مادر برخی امامان معصوم همچون حضرت مهدی کنیز بوده اند.
لطفا اگر کسی پاسخ این سوال ها را می داند، دریغ نکند:
1) برده ها به همه ی آدم ها (دست کم به صاحبان شان) محرم هستند؟
2) این آیات مربوط به جنس مذکر است. آیا کسی می داند در چه مواردی ملامتی بر جنس مونث نیست؟

اصل آیات: «والذین هم لفروجهم حافظون(5) الا علی ازواجهم او ما ملکت ایمانهم فانهم غیر ملومین(6) فمن ابتغی وراء ذلک فاولئک هم العادون(7)»

انتخاب - سیمین دانشور



در آفرینش تو طاس ریخته اند و جفت شش آمده. تو جفت شش منی!