۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

با تو هستم. با تو!

ازم پرسید:
«با کي خيلي رفيقي و دوستش داري و يک لحظه دوريش برات ممکن نيست؟
کي رو خيلي عاشقشي و اصلا تصور اين که يه روزي اون نباشه برات ممکن نيست؟
کي رو داري که راحت سر روي شونه اش بذاري و هاي هاي گريه کني؟
آخرين بار که به کسي گفتي دوست دارم کي بود؟
... »
یاد اون افتادم. همون ای که جلوش زار زدم. به اش گفتم دوست ات دارم. براش های های گریه کردم. زار زدم. همون ای که یه لحظه دوری اش برام ممکن نیست.
ادامه داد:
«تا حالا فکر کردي مغز رفيق جون جونيت چه رنگيه؟
تا حالا ديدي خون صورت رفيقت چه رنگيه؟»
جوابی نداشتم برای سوال هاش.
گفت:
«اون شب، شب جمعه 25 سال پيش، اون شب ديگه تو کنارم نبودي، چرا بودي، عطرت بود، خونت هم بود.
نصفه شب احساس کردم صورتم سرد شده.
دست که زدم ديدم يه تيکه از مغز تو چسبيده بغل صورتم.
آروم و با احترام، همون جايي که يکي دو ساعت قبل دراز کشيده بودي دفنت کردم.»
یخ کرده بودم. تصور اینکه چنین اتفاقی واسه اون بیفته تمام بدن ام رو به لرزه انداخته بود. داشتم دیوونه می شدم.
خودش رو نمی دیدم، اما بغض اش رو چرا.
بغض اش رو فرو خورد و ادامه داد:
«شب جمعه است. اگه بودي، بازم کنار هم توي سنگر نگهبانی چرت مي زديم. من مي ترسيدم و تو مي خنديدي. عشق مي کردم وقتي مي خنديدي. به خدا نمي ترسيدم. فقط ادا درمياوردم تا تو بخندي. تا لبات باز بمونن و من نفست رو بشنوم.
اصلا حاليت ميشه من چي ميگم؟ حواست با منه؟ با تو هستم. با تو. آهاي مصطفي! خوابی يا بيدار؟
خدا جون، اگه صبح بلند شم و مصطفي رو برده باشن، چيکار کنم؟ به کي بگم دوسِت دارم داداش؟
کجايي مصطفي؟
جواب بده.
... »
نفس ام بند اومده بود.
داشتم با خودم فکر می کردم؛
اگه تو نباشی،
من چی کار کنم؟
به کی بگم "دوست ات دارم"؟
آهای!
با تو ام!
جواب بده.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

می دونی، یه چیزایی هست که وقتی به اش فک می کنی دلتو بدجوری می سوزونه.ولی اینا خیلیاش ففط یه فکره. مثل صبحی که بیدار می شی و می بینی همه اون اتفاقای بدی که دیدی فقط یه خواب بوده.