۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

خدا براتون حفظ اش کنه، ایشالا!

با برادرهای دوقلوی من هم کلاس است. پیش دبستانی هستند؛ شیطان و تنبل و شلخته. هربار که صحبت از هم کلاسی هاشان می شود، اسم او را می آورند و از وجنات اش تعریف می کنند؛ نیم وجبی مرتب و باهوش کلاس! امروز معلم شان جلسه گذاشته بود و مادرم کنار مادرش نشسته بود. پوشه ای از کارهای بچه ها به علاوه ی گزارش تحصیلی(!) به دست مادران دادند تا مطالعه کنند و پس بدهند. مادرم از دست دست کردن مادرش فهمید که او احتمالا بی سواد است. با مهربانی گفت «پوشه رو باز کن. ببین چه کاردستی های قشنگی درست کرده پسرت! ببین سرمشق هاش رو چه تمیز نوشته. بچه های من همیشه از نظم و ترتیب پسرت تعریف می کنند. خدا براتون حفظ اش داره ایشالا.» مادرش از برخورد مادرم خیلی خوشحال می شود و سفره ی دل اش را باز می کند. شوهرش از همسر اول اش - خدا بیامرز - چند تا بچه دارد که همه سر خانه و زندگی شان رفته اند و او نزدیک هفت هشت سال است که از روستا به تهران آمده و زن دوم اش شده. از تنها پسر اش می گوید که همیشه در خانه کمک حال اش است؛ سبزی پاک می کند، ظرف می شوید، خرید می کند، اتاق اش همیشه مثل دسته ی گل تمیز و مرتب است و ... . [ حسودی ام می شود!] معلم می گوید «هر وقت بچه ای تو کلاس زیادی شلوغ می کنه یا مشق هاش رو نامرتب می نویسه، اون رو چند جلسه ای کنار داود می نشونم و اتفاقا همیشه هم اثر می کنه!» مادر ها با خنده اصرار می کنند که بچه های آنها را هم چند روز کنار داود بنشاند تا بلکه کمی ازش یاد بگیرند.
مادرم از دفتر مشق داود تعریف می کند که «حتی یه جای پاک کن هم توش دیده نمیشه! ماشالا هزار ماشالا!»
خواهرم از مدرسه می رسد و دنبال موبایل اش می گردد. مثل همیشه پیدایش نمی کند. به سمت تلفن می رود که با خودش تماس بگیرد، بلکه موبایل پیدا شود. یادش می افتد که صبح موبایل را روی سایلنت گذاشته. اتاق را زیر و رو می کند. به مادرم می گویم «هانیه رو هم چند روزی پیش داود بنشونیم، شاید یه کم درست بشه!»

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی قشنگ بود!من از این داوودها خیلی دیدم!
وقتی به چشاشون نگاه میکنم مردانگی رو میبینم !من که همیشه جلوی همچین بچه هایی کم میارم!چون خیلی از سن خودشون جلوتر هستند !!