۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

از هم دور می شویم

ایستگاه خلوت بود. اتوبوس ها می آمدند و می رفتند، اما نه آن اتوبوسی که من منتظرش بودم. پسر بچه ای دست در دست مادرش آمد و با فاصله کنار من نشست. قدش تا آرنج من هم نمی رسید. بهش لبخند زدم. آمد و نزدیک من نشست. به همین سادگی از مادرش دور شد. فقط با یک لبخند!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مینی مال ساده و روونی بود! اما مفهوم عمیقی داشت!
الان فکر نکنید مجبور بودم اینجا کامنت بذارم ها! نه! به وجد اومدم بس که قشنگ بود!

ناشناس گفت...

و خیلی ساده تر از کنار هم میگذریم...